گنجور

 
نشاط اصفهانی

باز صبح است و برآمد آفتاب

خواجه تا کی بر نمیخیزی ز خواب

نه اثر از عقل داری نه ز عشق

نه گذر در کوفه داری نه دمشق

منکر عشقی تو یعنی عاقلی

پس چرا اینگونه از خود غافلی

عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست

خواجه را با عقل هم بیگانگیست

گر تو خود عاقل نه و عاشق نه‌ای

باز گو ای خواجه آخر پس چه‌ای

عشق را بگذار گر زان تو نیست

درخور این موهبت جان تو نیست

دور شو از وهم خود خواجه دمی

تا سخن رانیم از دانش همی

نزد هر کو عاقل و داناستی

از کجی بهتر نباشد راستی

آنکه جانش یافت از دانش فروغ

صدق را بهتر شمارد یا دروغ

بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم

عدل بهتر پیش دانا یا ستم

طاعت از بنده و یا عصیان نکوست

خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست

چستی از چاکر نکو یا کاهلی

آگهی خوشتر بود یا غافلی

خواجگان دانند کار بندگی

سرکشی به یا که سر افکندگی

با چنین کردار اگر شرمنده نیست

خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست

تو مگو هم عاقل و هم بنده‌ام

بنده‌ام وز بندگی شرمنده‌ام

بر کریمی خدا دل بسته‌ام

فارغ و آسوده دل بنشسته‌ام

خواجه عاقل نیستی پس غافلی

حاش‌لله کی کرم را قابلی

کردگار ما کریم است و رحیم

رحم او بر بندگان رسمی قدیم

ابر باشد در کرم، آری سمر

لیک از جو گندم آرد کی مطر

می‌ببارد روز و شب بر طرف دشت

لیک گندم کی بروید جز ز کشت

هم به خاک شوره بارد سال و ماه

هیچ دیده‌ستی برویاند گیاه

گر کرم باشد روا بی احتساب

بولهب را فرق کو با بوتراب

من گمانم این که خواجه عاقل است

لیک در خوابست و از خود غافل است

چشم تن بیدار و چشم جان به خواب

خفته او تا بر سر آرد آفتاب

شرط اول هر که مرد این ره است

چیست دانی او تقومواله است

خواجه باید تا که برخواند کسی

هم بمالد هم بجنباند بسی

اینچنین کاین خواجه خوابش برده است

زنده باشد حاش‌لله مرده است

مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان

مرده باشد لیک نی از تن ز جان

خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب

نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب

مرده آن باشد که روزی زنده بود

بود بیدار آنکه گویندش غنود

مرده هرگز خاک را کی گفته کس

سنگ را هرگز نگوید گفته کس

از نما باشد جمادی را حیات

هم ز حیوانی بود زنده نبات

زنده حیوانی به انسانی و باز

دارد انسانی به یزدانی نیاز

من گرفتم جان انسانیت هست

گوش کاری جان یزدانی به دست

گر نه از این چشمه جامی خورده‌ای

زنده باشی حاش‌لله مرده‌ای

نسبت طبع جمادی با نبات

نسبت طبع نبات است و حیات

نفس نامی کز جمادش پیکر است

پیکر جانیست کز وی برتر است

جان حیوان قالب جان بشر

جان انسان پیکر جان دگر

آنکه جان می‌بخشد از جان همه

هم شبان و هم خداوند رمه

ابلهان را جان انسانی نبود

غافلان را جان یزدانی نبود

غافلی گرچه به صورت ابلهی‌ست

خواب با مرگ ارچه در صورت یکی‌ست

خواب را با مرگ ره بی منتهاست

غافی را ز ابلهی بس فرقهاست

خواب آن باشد که بیداریش هست

غافل آن باشد که هشیاریش هست

خواجه را ترسم نباشد زنده جان

ورنه از خوابش رهاندن میتوان

گر ندارد جان اسیر ابلهی

غافلی تبدیل گیرد ز آگهی

خواب غفلت بی علاج و چاره نیست

بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست

چاره نپذیرد بلای احمقی

همچو آن کو گشت در فطره شقی

بر همه یکسان تکالیف خدا

تا که عاقل گردد از ابله جدا

ورنه ابله تا قیامت ابله است

زابلهی دست تصرف کوته است

با ازل پیوسته شد سلک ابد

بد نه نیکو گردد و نیکو نه بد

خواجه را در خواب خوش ماندیم باز

وین سخن خواهد کشیدن بس دراز

عشق کو تا قصه‌ها کوته کند

عاقلان را غافل و ابله کند

زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی

ابلهی شد مایهٔ سد آگهی

عقل چون کامل شود آگه شوی

عشق چون حاصل شود ابله شوی

هرکه را زین ابلهی جان خرم است

آگه از سر لکی لایعلم است

گفت پیغمبر امیر آگهان

اکثر اهل جنانند ابلهان

آگهی را آفتی زین ابلهیست

از پس این ابلهی باز آگهیست

صرصر عشق آورد هر سو گذار

نخل آگاهی فرو ریزد ز بار

دست یازد هر کجا بر عاقلی

عاقلی گردد بدل با غافلی

نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس

نه دگر حسها کان لم یغن وامس

عشق از اول دشمن آگاهی است

غفلت از نادانی و گمراهی است

تا که از نقش پراکنده ورق

شویی و از عشق آموزی سبق

نفست آمد همچو مرغی در قیاس

بال و پروازش از ادراک حواس

چون بدام افتاد مرغی را گذر

برکند صیادش اول بال و پر

پس رها از حلقهٔ دامش کند

اندک اندک پس خورد رامش کند

جایگاهی سازد اندر خانه‌اش

صبح و شام آماده دارد دانه‌اش

گه به گه آرد گذاری بر سرش

دستی از رحمت کشد بر پیکرش

داردش هر روز با لطفی دگر

باز آرد مرغک از نو بال و پر

پر بر آرد باز و روید بالها

مختلف باشد ولی احوالها

گرچه این پر خود به صورت آن پر است

قوت این پر ز جایی دیگر است

این به صحن خانه رسسته‌ت آن به دشت

این قوی از خانه گشته‌ست آن ز گشت