گنجور

 
نشاط اصفهانی

آفتابی آسمانها زو عیان

گوهری بس بحرها در وی نهان

رای او مهری ولی برتر ز اوج

طبع او بحری ولی خالی زموج

چون حضیضش نیست کی اوجش بود

تنگ باشد بحر اگر موجش بود

موج کمتر بود بحر ار ژرف بود

آب کی ریزد چو کم از ظرف بود

زان نهانی بحرهای تو به تو

گشته بحری رود رود و جوی جو

گلستانش کایمن آمد از خزان

تشنه جویان جویها در وی روان

سروسان از آن گلستان رُسته‌ام

بر کنار جوی او جا جسته‌ام

در کنار بحر نه راهم هنوز

از میان جو نه آگاهم هنوز

قطره قطره آب می‌بنمایدم

لحظه لحظه تشنگی افزایدم

جوی خون از دل بدامان بسته‌ام

خشک لب بر طرف جو بنشسته‌ام

فیضی از آن یم ندیده جز نمی

آب حیوان ریزدم از لب همی

دردها را گرچه درمان کرده‌ام

کفرها را گرچه ایمان کرده‌ام

عشقم از نو باز اگر یاری کند

ور طبیبم باز غمخواری کند

خاصیت را دردها درمان نهم

کفرها را معنی ایمان نهم

تا به جانم درد درمانی کند

در ضمیرم کفر ایمانی کند

بر طبیبم باز دارم زحمتی

تا به جانم باز آرد رحمتی

دردها بردارم و درمان شوم

کفرها بگذارم و ایمان شوم

باز خواهم خواست کامی بیشتر

عشق خواهد رفت گامی پیشتر

آنکه نه درد است و نه درمان شوم

آنکه نه کفر است و نه ایمان شوم

گاه گردم درد و گه درمان شوم

گاه گردم کفر و گه ایمان شوم