گنجور

 
نشاط اصفهانی

گرضمیرم قابل اسرار نیست

گر زبانم لایق گفتار نیست

تارِ جانم را ز نقصان رشته‌اند

در وجودم تخم حرمان کشته‌اند

دوری و محرومی و نادانیم

از ازل نقش است بر پیشانیم

آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است

وانکه فیضش نیک و بد را شامل است

گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست

روشن از نورش دل تاریک ماست

کامل آمد از کمال او کمال

وز جمال او جمیل آمد جمال

در درون جان خود بنهفته‌ام

هر چه را گفت او بگو من گفته‌ام

جاهلم با خویش و با او عاقلم

ناقصم با خویش و با او کاملم

گه لبم چون غنچه بندد از بیان

همچو بلبل گاه بگشاید زبان

تا به گلزارش نواسازی کنم

با دگر مرغان هم‌آوازی کنم

گه رخ گلها و روی لاله‌ها

برفروزد تا بر آرم ناله‌ها

گاه روی گل بپوشد در حجاب

از خزان بندد گلستان را نقاب

خارها را جلوه آموزد به باغ

نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ

خارها هم خود ز بستان ویند

زاغها نیز از گلستان ویند

لیک چون بلبل نوا آغاز کرد

پرده از راز گلستان باز کرد

بلبلی باید که یابد راز او

نو گلی تا بشنود آواز او

گر شگفت آید ترا گفتار ما

نبود انصاف ار کنی انکار ما