گنجور

 
نظیری نیشابوری

روندگان ملولیم روبهم کرده

دماغ در سر افسانه های غم کرده

گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران

دمی چو برق به افروختن علم کرده

به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان

به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده

به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم

همه حوالی آفاق را قدم کرده

به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو

قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده

زبان عقل به می لال کرده چون لاله

علاج غم به قدح های دمبدم کرده

اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر

ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده

به اشتیاق اجل راه عمر پیموده

مقام بر در دروازه عدم کرده

ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما

کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده

حکایت لب او مرده زنده می سازد

مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟

ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را

که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده