گنجور

 
نظیری نیشابوری

تا از قضای دشت به گلشن فتاده ام

از چشم طایران نوازن فتاده ام

در نقش کارگاه جهانم نمود نیست

کز ضعف همچو رشته ز سوزن فتاده ام

گه سینه می خراشم و گه چهره می کنم

شوریده تر ز باد به خرمن فتاده ام

نی در حساب گوهرم آید نه در نظر

از کیسه کریم به برزن فتاده ام

مشتاق التفاتم و محتاج رحمتم

چون طفل شیرخوار به دامن فتاده ام

سعیم اسیر دوست درین ترکتاز کرد

طالع نگر که قسمت دشمن فتاده ام

زین بوم و مرغزار نیم گر ملونم

طاووس سدره ام ز نشیمن فتاده ام

باز شهم که تا کشد از مرحمت مرا

در دست این عجوز برهمن فتاده ام

طبل رحیل قافله سالار می زند

من در طلسم بی در و روزن فتاده ام

چون گل به رنگ و بوی هوا خرقه در گرو

دستار داغدار به گردن فتاده ام

ریحان دمد به عشق «نظیری » ز آتشم

در گلشن خلیل ز گلخن فتاده ام