گنجور

 
نظیری نیشابوری

هرگه رقم کنم به تو عذر گناه را

ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را

شاید که شرم ذلت ما را گران خرند

آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را

مطرب ره سماع به آهنگ می زند

صوفی خانقاه غلط کرده راه را

آن عارفان که در رمضان باده می خورند

بینند در زلال قدح عکس ماه را

معراج ما نهایت افتادگی بود

در عشق قرب سدره بود قعر چاه را

آن جا که بی تفاوتی وسع رحمت است

بدخواه انفعال دهد نیک خواه را

عشق آمد و به خرقه پشمین فروختیم

تشریف شاه اکبر و عباس شاه را

کردیم خاک مسکنت و نیستی به سر

تعظیم صدر و منزلت بارگاه را

سرگشته اند خلق «نظیری » بیا که ما

روشن کنیم زمزمه خانقاه را