گنجور

 
نظیری نیشابوری

بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را

بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را

علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من

مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را

عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند

افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را

نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون

جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را

رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان

گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را

نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی

آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را

یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر

گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را

بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود

جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را

امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس

رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را