گنجور

 
نظیری نیشابوری

به غمزه روز الستم همین معامله بود

ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود

نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید

که بردباری هرکس به قدر حوصله بود

ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت

جنون که باعث آشفتگی سلسله بود

به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش

نکو کشید که آیینه در مقابله بود

دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد

لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود

لبش به دادن کامم نمود جهد اما

به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود

فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت

ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود

به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را

ز قول خویش فراموش کرد این صله بود