گنجور

 
نظیری نیشابوری

به زیر هر بن مو چشم روشنی‌ست مرا

به روشنایی هر ذره روزنی‌ست مرا

شهود بت، ز پراکندگیم باز آورد

دلیل راه حقیقت برهمنی‌ست مرا

چو سایه از همه‌سو در کمین خورشیدم

به هرکجا بن خاری‌ست مسکنی‌ست مرا

به هر سراچه و بستان فرو نمی‌آیم

برون ز عالم خاکی نشیمنی‌ست مرا

به دوستی که ز بس محو لذت عشقم

به کاینات ندانم که دشمنی‌ست مرا

هزار ناله ز نهر و ز رود می‌شنوم

ز سیل گریه چو کهسار دامنی‌ست مرا

ز خوشه‌های سرشکم لبالب آغوش است

ز حاصلی که تو را نیست خرمنی‌ست مرا

اگر به معرکه در خون فتاده‌ام چه عجب

همیشه رزم به چون خود تهمتنی‌ست مرا

دریغ رخش فروماند و روز بی‌گه شد

درین سفر که به هر گام رهزنی‌ست مرا

کدام می که پس از مستیم خمار نداد؟

چو شیشه در ته هر خنده شیونی‌ست مرا

بیا ز محنت جان کندنم خلاصی ده

که دم زدن ز فراق تو مردنی‌ست مرا

گداخت جسم «نظیری» ز دقت نظرم

که دیده تنگ‌تر از چشم سوزنی‌ست مرا