گنجور

 
نظیری نیشابوری

به شرح حالت من نامه ها در اطرافست

هزار قافله ام زیر بار او صافست

به مهربانی او اعتماد نتوان کرد

که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست

به ناله اشک فشانم که تازه دولت را

عطای نیم درم دستگاه صد لافست

به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم

خلاف دوست نمودن خلاف انصافست

بهشت روزی نابالغ محبت نیست

کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست

به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس

اگر شویم مکرم کمال الطافست

هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند

نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست

ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند

وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست

اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان

که علم کشف نه از قسم علم کشافست

به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز

که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست

«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب

دغل مباز که میزان به دست صرافست