گنجور

 
نیر تبریزی

پیچم بخود چو مار در این تنگنای تار

دردا که شد طلسم من این آتشین حصار

گیجی است در دلم ز غم و رنج مهر و ماه

زین بس عجب مدار که پیچم بخود چو مار

دستی بخوان دهر نیالوده چون مگس

شد تار عنکبوت مرا دور روزگار

هر در شاهوار که بودم به بحر طبع

خون گشت قطره قطره فرو ریخت بر کنار

شد عقل چیربختی نطق مرا عقال

شد بخت تیر طبع مرا بخت دیوسار

نقصان فزود پایه من از کمال فضل

پستی گرفت شان من از رفعت تبار

آری ز خوشه سنک خورد نخل سربلند

آری ز ناقه تیر خورد آهوی تتار

ایچشم دل نگفتم باریک بین مشو

کاخر شوی بچشم بد روزگار تار

ایهوش دیگر آهن سردم بسر مکوب

ایفکر دیگر از رک اندیشه خون مبار

ایچشمۀ مداد من از غصه قیر شو

ایخانۀ نزار من از غم چو نی بزار

ایجان بر لب آمده کامی دو پیش نه

ایعمر دیر پا قدمی باز پس گذار

ای بخت تیره دست بدار از شکست من

توئی نسیم صبحگهی من نه زلف یار

هر دم بسینه میبردم سیخ آتشین

گردون چرا چو نی نکشم ناله های زار

بردم بسی ز کوکب طالع همی سپاس

کز علم هشت بر سر من تاج افتخار

غافل که کنج عقل تیر زد به تیم جو

تا مام غم بطالع قوسم نهاده بار

فارغ نبوده سینۀ تنگم ز تیرآه

طی کن بساط عیش که بگذشت نوبهار

آبی نه آب صدّاد بادی نه باد صبح

بنتی نه بنت سعدان صوتی نه صوت سار

خاکی نه عنبرین و هوائی نه مشگا

بیدی نه سایه افکن و ابری نه ژاله بار

نطق کلیم بسته و گوساله درّ خوار

پای مسیح خسته و دجال خرسوار

دوری چنان نگون که ربایند کوی سبق

طفلان نی سوار ز مردان کارزار

دانا قرین نقص ز زاوش علم زای

نادان بکار رقص زناهید شادخوار

آنرا ز کنج فصل مکان در حضیض ذل

وین را ز غنج هزل مدارا اوج اعتبار

بخت جوان ز چرخ طلب کن که عقل پیر

ماند در ایندیار به تقویم سال پار

در بوستان دهر رخ انبساط نیست

تا غنچه تنگدل بود و لاله داغدار

چشم گهر مدار زد و نان بد گهر

خر را بغیر مهره نباشد بگنج یار

آبی که داشت فضل و هنر ریخت هین بمیر

ای تشنه کاب رفته نیاید بجویبار

ایعقل پیر دفتر دانش بآب شوی

ایهوش چیر گوهر بینش بخاک دار

ای اشک چشم نیمشب ای آب زندگی

پنهان کنم چو خضر ز ابنای روزگار

دهقان دهر بیخته تخم نیاز بیخ

بر روی پروزن همه خس مانده است و خار

ایکاش مام دهر ززادن شدی عقیم

تا این بنین زباب نماندی بیادگار

در معرفت ضعیفتر از زال مرده ریک

بر مخرقت حریصتر از طفل شیرخوار

عهدی ولیک سست تر از تار عنکبوت

نیشی ولیک سخت تر از نیش تیرمار

دستی نه دست موسی و چوبی نه اژدها

شستی نه شست حیدر و تیغی نه ذوالفقار

تنگ است این سرا به سرآ ای زمان عمر

سیرم ز جان شتاب کن ای مرگ ناگدار

دوشم بسر برآمد و استاد عقل پیر

دیدم نوان بگوشه غم با دل فکار

گفت ایرسوم فضل و ادبرا تو اوستاد

گفت ایرموز علم و حکم را تو سیمبار

آیینه ضمیر تو جام جهان نما

سیاره خیال تو شید فلک سپار

اندر انین زفطنت تو هوش زیتموس

واندر طنین زحکمت تو گوش گوشیار

تیری قرین صورت جوزابگاه صبح

برسیم صفحه در کف تو کلک زرنگار

تا کی چو پور زال بچاه اندرت مقر

تا کی چو دانیال بچال اندرت قرار

گر در حضر عظیم بدی مرد را خطر

ور در وطن عزیز بدی شخص را جوار

یوسف چرا بچاه حسودان شدی اسیر

عیسی چرا بدار یهودان شدی دچار

چرخ از مسیر مسکن اجرام نوربخش

خاک از سکون مکان دود دیو و مور و مار

گردون اگر بخون تو یازیده دست چیر

دوران اگر بکین تو پاکرده استوار

رو کن بخاک درگه سلطان دین رضا

کاو داد زند بار ستاند زنند بار

زاستادم این سخن چو برآمد بگوش هوش

دردم ز جای جستم و بستم بسیج بار

کردم رکاب سخت و عنان سست بیدرلک

هشتم زشوق رو سوی خورشید ذره دار

کردم زدرج طبع یکی چامه مدیح

تقدیم بارگاه جلالش بر اهوار

ایطلعت تو هیکل توحید کردگار

موسی بخواب غشوه و در جلوه روی بار

فرزند خانه زاد خداوند لم یلد

همنام نقش بند، موالید هفت و چار

ناموس کردگار ترا مام بیقرین

سالار کاینات تر اباب تاجدار

امر تو بر ممالک ایجاد ناگزیر

حکم تو در مجاری اقدام ناگذار

طوری سنای تو چو سناباد طوس شد

گو با کلیم دامن سینا فروگذار

روشندلان عیب که پیک حواد شد

در ششجهه بامر تو پیوسته بی سپار

درج چهار گوهر و غواص هفت بحر

ضرغام نه کنام و سلیل دو شهریار

رفعت ترا فلک تو در او مهر دلفروز

عصمت ترا صدف تو درو درّ شاهوار

نوریکه آدم از آن در خور سجود

از مطلع جبین مبین تو آشکار

اعیان ماسوا همه یکسر ظلال تست

دیار نیست غیر وجود تو درد یار

روزیکه شد ز پرده ابداع کن بلند

آوازه حدوث موالید چارتار

جز صیت خلق چارده هیکل که از ازل

ایروز ممکنات جهان گردش اختیار

در پرده وجود سرودی دگر نبود

باقی همه حدیث و صدا بود کوهسار

حیران بورطه عظمت کشتی خرد

نی موج را نهایت نی بحر را کنار

مرآت حق نماست سراپا وجود تو

نشگفت اگر بنام خدا گشته نامدار

شیخ ار به نقص گفته من کپ زند بگو

نا بالغست عقل تو لالا بر او گمار

گر بار کاروان شب و روز واکنند

بیند همی عیان همه با چشم اعتبار

کاثقال علم تست که گردیده از ازل

سوی ابد روانه قطار از پی قطار

ذرات کاینات بساط شهود و غیب

از ذره تا بذره و از قطره تا بحار

آیات فضل تست که نبوشته کلک صنع

بر لوح آسمان و زمین باخط غبار

ابلیس را اگر رقم بندگی دهی

در حشر کمترین خدمش جنت است و نار

چوبی کجا بدست کلیم اژدها شدی

دست تو گر نبود بر آن دست دستیار

اینخود مبرهنست که یکدست بیصداست

بیهوده اینمثال نپذیرفته اشتهار

لطفت اگر به پشه ناچیز پر دهد

عنقابه پشت قاف عدم جوید استتار

ریزد بر اوجگاه عروجش عقاب پر

بازد زاهتز از هیوطش هما قرار

نسر کنام چرخ بدزدد بخویش بال

چون کبک کر ز جلوه شاهین جانشکار

پیلان مست نخوت نمرودی از دماغ

بیرون برد زصیت طنینش به پیل سار

شب باز اگر بظل همای تو جا کند

بر سر زآفتاب نهد تاج افتخار

از یکنظر بقوت اعجاز عیسوی

ضعف عشا برون برد از چشم روزگار

طاووس نیمروز کند کور پی چو بوم

دزدد بزیر پرده شب سر زچشم تار

هدهد که بیند آب روان در تک زمین

گردد زضعف باصره خویش شرمسار

از نه فلک به تهنیت و چشم روشنی

آید بر مسیح سر و شان دیده دار

تا روز واپسین نرود کس بخواب مرگ

گر زیر سر نهند سرش وقت احتضار

برگ چنار اگر نگوارد بطبع او

از بن برافکند زجهان ریشه چنار

گر ماه مصر را بغلامی کنی قبول

خور در بهاش در هم انجم کند نثار

تیر چو پی به کعبه مقصود برده

از خاک آستان درش جبهه برمدار

پرکن زتوشه در جهان دامن امید

در سفره کرم نبود جای انتظار

پای جراده است شها با تو مدح من

در پیشگاه تخت سلیمان بروز بار

ورنه من از کجا و مدبح تو از کجا

ای دفتر مدیح تو الواح روزگار

موئی بغفلت از در تو گر سپید شد

آورده ام رخ سیه اینک باعتذار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode