گنجور

 
نیر تبریزی

از هوش جانگداز شد آب استخوان من

آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من

چون کرم قزکه دام وی آمد رضاب خویش

سحر نیان من شده عقد اللسان من

خم گشت پشت مردیم از کنجکاو دهر

دیدیکه چون کشید عجوزی کمان من

افکار سیه بار فکندم بچاه غم

آن یوسفم که گرگ من آمد شبانمن

چونمرغ شب چرا نکشم ناله های زار

کز تیر مار آه پراست آشیان من

آید بگوش صحفه دمادم زیردلی

چون نی هزار ناله ز کلک بنان من

از زعفران چهره و از ارغوان اشک

نتوان زهم شناخت بهار و خزان من

طبع آورد زبان سخن سنج را به نطق

شد طبع نکته سنج عقال زبان من

غارتگران درد و غم آورده روز خون

از چارسو بگنج دُر شایگان من

دل همچو سنگپاره دمادم جهد زجای

از تف آه سینۀ آتش فشان من

آنزر خالصم که بخارا کند فلک

جای محک ز کور دلی امتحان من

وانطوطیم که در قفسم کرده روزگار

یاران خبر برید بهندوستان من

وانکوکبم که از نظر نحس ناکسان

در برج غم و بال من آمد قران من

غم بحر خون و آه من انفاس جزر و مد

در وی چو تخته پاره دل ناتوان من

من پیل صید گشته و سرکوب جاهلان

مضراب آهنین فلک بیلبان من

پیلم میاد یاد ز هندوستان کند

جوز ستاره ریزد هر شب بخوان من

چشم بهان فضلم و بر چهره نیم شب

اشگروان ستارۀ هفت آسمان من

فیلاسفان صدر دبستان هفت خط

بر دست علم کودک سر عشر خوان من

در کلبۀ تفلسف من صد چو بوعلی

یا خسته از تسابق یوم الرهان من

بودم قین صدر نشینان بزم خاص

زامیزش عوام فروکاست شأن من

چون سنگ کیمیا بنظرها نهان شدم

کس آگهی نیافت ز سرّ نهان من

چون توتیا بدیده نشاندی مرا ز لطف

بردی پی ار زمانه بروح کیان من

قرع فلاطن است مرا چشم و خون اشک

بر دامن آب احمر و دل دیگدان من

کبریت احمر است مرا کبریای قدر

کاندر فراز قله قافست کان من

دردا که فیلسوف کهن سال دهر پیر

نشناخت قدر جوهر چاراخشجان من

بر گور غم ز آتش نمرودی از قصور

بشکست شیشه دل سیمابسان من

غافل که با لطافت طبعی که مرمر است

از حلم من بیاید و نارالخصان من

ماندم بصد حجاب ز خرگاه قرب دور

تا از کدام پرده بر آید فغان من

دادم مقام پاک و ستادم حضیض خاک

خاکم بسر نه سود من و نی زیان من

گوش از طنین خرمکسانم صدا گرفت

ایکاش بود منزل عنقامکان من

در ظلمت سکندرم ایکاش خضر بخت

زی بارگاه شاه کشیدی عنان من

شاهنشه سریر ولایت که از ازل

با مهر او سرشته گل خاندان من

روحانیان به تحفه براندازدمم عبیر

هر دم که نام او گذرد بر زبان من

در سایۀ وی ایمنم از دیو خیره سر

کز پاس اوست جوشن و برکستوان من

جز صوت او صدای دگر در طوی نبود

با این نوا پر است رگ استخوان من

دانی که ترجمان هویت لسان اوست

گو مدعی زنخ نزند برهوان من

خصم ار کند مخاصمه با من در اینحدیث

اینکوی و اینچمانه و این صولجان من

تو دست ایزدی و جهان دستگار تو

منت خدایرا که ادا شد ضمان من

معذورم از نفس ز مدیحت فرو کنم

ای برتر از خیال و قیاس و گمان من

ترسم که گر باوج ثنایت قدم نهم

آتش فتد بشهپر نطق و بیان من

گیرم که چون معانی وصفت ادا کنم

روح القدس سخن کند اندر دهان من

اوراق نه سپهر بود صحفه نگار

از شاخ سدره خامه طراز دنیان من

رضوان ز حوض کوثرم آرد همی مداد

آید دبیر راد فلک ترجمان من

با اینهمه حکایت مو راست وکیل بحر

ایخاک بر سر من و این داستان من

قافی که از حضیض وی عنقا پر افکند

تا خود کجا رسد مگس پرفشان من

خوشتر که ناقۀ سخن از عجز پی کنم

کاینراه نیست در خور توش و توانمن

شاها مرا بخا کدرت رخصتی فرست

کافسرده نک ز باد خزان گلستان من

تا بار دیگری مگر از دستبوس خویش

لطفت روان تازه دمد بر روان من

بالله ز پرنیان و حریر بهشت به

خاک درت حریر من و پرنیان من

آنذره که خلق نیارند در حساب

از خوان قسمتت بود آنذره ز آن من

لیکن سزد که باج ستانم زآفتاب

گر شهپر همات بود سایه بان من

نامی ز خود ستائیم از بر زبان گذشت

توقیر نام تو است ز توقیر شأن من

ز اصحاب کهف شد چو سگی نامور چرا

ز افلاک نگذرد ز تو نام و نشان من

آخر نه خود ز روی عنایت مرا بخواب

گفتی که تیر است سگ آستان من

تن را رخ ارز لوث معاصی بود سیاه

جان پر هوای توست ببخشا به جان من