گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نیر تبریزی

چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب

افتاد در ثوابِت و سیاره انقلاب

غارتگران شام به یغما گشود دست

بگسیخت از سرادق زرتار خور طناب

کرد از مَجَرّه چاک فلک پردهٔ شکیب

بارید از ستاره به رخساره خون خضاب

کردند سر ز پرده برون دختران نعش

با گیسوی بریده، سراسیمه، بی نقاب

گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق

آتش گرفته دامن این نیلگون‌قِباب

از کلّهٔ شفق به درآورد سر هلال

چون کودکی تپیده به خون در کنار آب

یا گوشواره‌ای که به یغما کشیده خصم

بیرون ز گوش پرده‌نشینی چو آفتاب

یا گشته زین توسن شاهنشهی نگون

برگشته بی‌سوار سوی خیمه با شتاب

گفتم مگر قیامت موعود اعظم است

آمد ندا ز عرش که ماه محرم است

گلگون سوار وادی خون‌خوار کربلا

بی‌سر فتاده در صف پیکار کربلا

چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز

از دود خیمه‌های نگونسار کربلا

فریاد بانوان سراپردهٔ عفاف

آید هنوز از در و دیوار کربلا

بر چرخ می‌رود ز فراز سنان هنوز

صوت تلاوت سر سردار کربلا

سیارگان دشت بلا بسته بار شام

در خواب رفته قافله‌سالار کربلا

شد یوسف عزیز به زندان غم اسیر

در هم شکست رونق بازار کربلا

بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام

گلچین روزگار ز گلزار کربلا

فریاد از آن زمان که سپاه عدو چو سیل

آورد رو به خیمهٔ سالار کربلا

مهلت گرفت آن شب از آن قوم بی‌حجاب

پس شد به برج سعد درخشنده‌آفتاب

گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما

سر گیرد و برون رود از کربلای ما

ناداده تن به خواری و ناکرده ترک سر

نتوان نهاد پای به خلوت‌سرای ما

تا دست و رو نشست به خون، می‌نیافت کس

راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه‌گه روبه و گراز

شیرافکن است بادیهٔ ابتلای ما

همراز بزم ما نبود طالبان جاه

بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آن که با هوس کشور آمده

سر ناوَرَد به افسر شاهی گدای ما

ما را هوای سلطنت ملک دیگر است

کاین عرصه نیست در خور فر همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت‌سرای قدس

آراسته است بزم ضیافت برای ما

برگشت هر که طاقت تیر و سنان نداشت

چون شاه تشنه کار به شمر و سنان نداشت

چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون

صبح قیامتی نتوان گفتمش که چون

صبحی، ولی چو شام ستم‌دیدگان سیاه

روزی، ولی چو روز دل‌افسردگان زبون

تُرک فلک ز جیش شب از بس برید سر

لب‌ریز شد ز خون شفق طشت آب‌گون

گفتی ز هم گسیخته آشوب رست‌خیز

شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون

آسیمه‌سر نمود رخ از پردهٔ شفق

خور، چون سر بریدهٔ یحیی ز طشت خون

لیلای شب، دریده‌گریبان، بریده‌مو

بگرفت راه بادیه ز این خرگه نگون

دست فلک نمود گریبان صبح چاک

بارید از ستاره به بر اشک لاله‌گون

افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق

چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون

گردون به کف ز پردهٔ نیلی علم گرفت

روح الامین رکاب شه جم‌خدم گرفت

شد آفتاب دین چو روان سوی رزم‌گاه

از دود آه پردگیان شد جهان سیاه

در خون و خاک خفته همه یاوران قوم

و از خیل اشک و آه ز پی یک جهان سپاه

سرگشته بانوان سراپردهٔ عفاف

زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سرزنان به ناله که شد حال ما زبون

وین موکنان به گریه که شد روز ما تباه

پس با دل شکسته جگرگوشهٔ بتول

از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه

لختی عنان بدار که گردم به دور تو

وز پات ز آب دیده نشانم غبار راه

من یک تن غریبم و دشتی پر از هراس

وین پرشکستگان ستم‌دیده بی‌پناه

گفتم تو درد من به نگاهی دوا کنی

رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه

چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت

برتافت سوی لشکر عدوان سر کمیت

اِستاد در برابر آن لشکر عبوس

چون شاه نیم‌روز بر آن اشهب شموس

گفت ای گروه؛ هین؛ منم آن نور حق کز او

تابیده بر سَجَنجَل صبح ازل عکوس

بر درگه جلال من ارواح انبیا

بنهاد بر سجود سر از بهر خاک‌بوس

مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول

سایِس منم به عالم و عالم مرا مَسوس

سلطان چرخ را که مدار جهان بر او ست

من داده‌ام جلوس بر این تخت آبنوس

در عرصه‌گاه کین که ز برق شهاب تیر

دیو فلک گزد ز تحیر لب فسوس

گردد ز خون بسیط زمین معدن عقیق

گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس

افتد ز بیم لرزه بر ارکان کن فکان

آرم چو حیدرانه بر اورنگ زین جلوس

بر خاک پای توسن گردون‌مسیر من

ناکرده تیغ راست سجود آورد رئوس

لیکن نموده شوق لقای حریم دوست

سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس

نی طالب حجازم و نی مایل عراق

نی در هوای شامم و نی در خیال توس

تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج

غوغای عام و جنبش لشکر، غریو کوس

در کار عشق حاجت تیر و خدنگ نیست

آن جا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست

لختی نمود با سپه کینه ز این خطاب

جز تیر جان‌شکار ندادش کسی جواب

از غنچه‌های زخم تن نازنین او

آراست گلشنی فلک، اما نداد آب

بالله که جز دهان نبی آب‌خور نداشت

گردون گلی که چید ز بستان بوتراب

چون پر گشود در تن او تیر جان‌شکار

با مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب

پیک پیام دوست به در حلقه می‌زند

ای جان بر لب آمده لختی بِدَرشتاب

چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود

کرد از سمند بادیه‌پیما تهی رکاب

آمد ندا ز پردهٔ غیبش به گوش جان

کای داده آب، نخل بلا را ز خونِ ناب

مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود

بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب

گر سفلگان به بستر خون داد جای تو

خوش باش و غم مخور که منم خون‌بهای تو

تیری که بر دل شه گل‌گون‌قبا رسید

اندر نجف به مرقد شیر خدا رسید

چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت

اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید

ز آن پس که پردهٔ جگر مصطفی درید

داند خدا که چون شد؛ از آن پس کجا رسید

هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد

پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید

یک‌باره از فلاخن آن دشت کینه خاست

آن سنگ‌های طعنه که بر انبیا رسید

با خیل عاشقان چو در آن دشت پا نهاد

قربانی خلیل به کوه منا رسید

آراست گلشنی ز جوانان گل‌عذار

آبش نداده باد خزان از قفا رسید

از تشنگی ز پا چو در آمد، به سر دوید

چون بر وفای عهد الستش ندا رسید

از پشت زین قدم چو به روی زمین نهاد

افتاد و سر به سجدهٔ جان‌آفرین نهاد

گفت ای حبیب دادگر؛ ای کردگار من

امروز بود در همه عمر انتظار من

این خنجر کشیده و این حنجر حسین

سر کاو نه بهر تو ست، نیاید به کار من

گو تارهای طرهٔ اکبر به باد رو

تا یاد تو ست مونس شب‌های تار من

گو بر سر عروس شهادت نثار شو

دُری که بود پرورشش در کنار من

خضر ار ز جوی شیر چشید آب زندگی

خون است آب زندگیِ جویبار من

عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان

این نقد جان به دست، سر نیزه دار من

در گلشن جنان به خلیل ای صبا بگو

بگذر به کربلا و ببین لاله‌زار من

در خاک و خون به جای ذبیح منای خویش

بین نوجوان سروقد و گل‌عذار من

پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار

نالان ز خیمه تاخت به میدان کارزار

کای رایت هدی؛ تو چرا سرنگون شدی؟

در موج خون چگونه فتادی و چون شدی؟

ای دست حق که علت ایجاد عالمی

علت چه شد که در کف دونان زبون شدی؟

امروز در ممالک جان، دست دست تو ست

الله چگونه دست‌خوش خصم دون شدی؟

کاش آن زمان که خصم به روی تو بست آب

این خاک‌دان غم همه دریای خون شدی

ای چرخ کج‌مدار؛ کمانت شکسته باد

ز این تیرها که بر تن او ره‌نمون شدی

آن سینه‌ای که پردهٔ اسرار غیب بود

ای تیر؛ چون تو محرم راز درون شدی؟

گشتی به کام دشمن و کُشتی به خیره، دوست

ای گردش فلک؛ تو چرا واژگون شدی؟

ای خور؛ چو شد به نیزه سر شاه مشرقین

شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی؟

ای چرخ سفله؛ داد از این دور واژگون

عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟

چون شاهِ تشنه ظلمت ناسوت کرد طی

بر آب زندگانی جاوید برد پی

در راه حق فنا به بقا کرد اختیار

تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ

زد پا به هر چه جز وی و سر داد و شد روان

تا کوی دوست بر اثر کشتگان حی

چون گشت جلوه‌گر سر او بر سر سنان

شد پرنوای زمزمهٔ طور نای و نی

شور از عراق گشت بلند آن چنان که برد

کافردلان ز یاد تمنای ملک ری

پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار

از هم چو برگ‌های خزان از سموم دی

گفتی رها نمود ز کف دختران نعش

از انقلاب دور فلک دامن جُدی

آن یک نهاد رو سوی میدان که یا ابا

و آن یک کشید در حرم افغان که یا اُخی

رفتی و یافت بی تو به ما روزگار دست

ای دستِ دادِ حق؛ ز گریبان برآر دست

آه از دمی که از ستم چرخ کج‌مدار

آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار

بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند

شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار

خور شد فرو به مغرب و تابنده‌اختران

بستند بار شام، قطار از پی قطار

غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز

نگذاشتند دُر یتیمی به گنج‌بار

گردون به دُرنثاری بزم خدیو شام

عقدی به رشته بست ز دُرهای شاهوار

گنجینه‌های گوهر یک‌دانه شد نهان

از حلقه‌های سلسله در آهنین‌حصار

آمد به لرزه عرش ز فریاد اهل بیت

در قتل‌گه چو قافلهٔ غم فکند بار

ناگه فتاده دید جگرگوشهٔ رسول

نعشی به خون تپیده به میدان کارزار

پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول

بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول

این گوهر به خون شده غلتان حسین تو ست

و این کشتی شکسته ز توفان حسین تو ست

این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن

از تار زلف‌های پریشان حسین تو ست

این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو

در پرده آفتاب درخشان حسین تو ست

این خضر تشنه‌کام که سرچشمهٔ حیات

بدرود کرده با لب عطشان حسین تو ست

این پیکری که کرده نسیمش کفن به بر

از پرنیان ریگ بیابان حسین تو ست

این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او

چون گل نموده چاک گریبان حسین تو ست

این شمع کشته از اثر تند باد جور

کش بی‌چراغ مانده شبستان حسین تو ست

این شاه‌باز اوج سعادت که کرده باز

شه‌پر به سوی عرش ز پیکان حسین تو ست

آن گه ز جور دور فلک با دل غمین

رو در بقیع کرد که ای مام بی‌قرین

داد آسمان به باد ستم خانمان من

تا از کدام بادیه پرسی نشان من

دور از تو از تطاول گل‌چین روزگار

شد آشیان زاغ و زغن گلستان من

گردون به انتقام قتیلان روز بدر

نگذاشت یک ستاره به هفت آسمان من

زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک

کآید هنوز دود وی از استخوان من

بی‌خود در این چمن نکشم ناله‌های زار

آن طایرم که سوخت فلک آشیان من

آن سروقامتی که تو دیدی ز غم خمید

دیدی که چون کشید غم آخر کمان من

رفت آن که بود بر سرم آن سایهٔ همای

شد دست خاک‌بیز کنون سایبان من

گفتم ز صد یکی به تو از حال کوفه؛ باش

کز بارگاه شام برآید فغان من

پس رو به سوی پیکر آن محتشم گرفت

گفت این حدیث، طاقت اهل حرم گرفت

اندر جهان عیان شده غوغای رست‌خیز

ای قامت تو شور قیامت؛ به پای خیز

زینب برت بضاعت مزجاه جان به کف

آورده با ترانۀ یا ایها العزیز

هر کس به مقصدی ره صحرا گرفته پیش

من روی در تو و دگران روی در حجیز

بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق

چونم به شام می‌برد این قوم بی‌تمیز

محمل شکسته؛ ناله حُدی؛ ساربان سنان

ره بی‌کران و بند گران؛ ناقه بی‌جهیز

خرگاه، دودِ آه و نقابم، غبار راه

چتر، آستین و معجر سر، دست خاک‌بیز

گاهم ز طعن نیزه به زانو سر حجاب

گاهم ز تازیانه به سر، دست احتریز

یک کارزار، دشمن و من، یک تن غریب

تو، خفته خوش به بستر و این دشت، فتنه‌خیز

گفتم دوصد حدیث و ندادی مرا جواب

معذوری ای ز تیر جفا خسته؛ خوش بخواب

ای چرخ سفله؛ تیر تو را صید کم نبود

گیرم عزیز فاطمه صید حرم نبود

حلقی که بوسه‌گاه نبی بود روز و شب

جای سنان و خنجر اهل ستم نبود

انگشت او به خیره بریدی پی نگین

دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود

کی هیچ سفله بست به مهمانِ خوانده آب؟

گیرم تو را سجیهٔ اهل کرم نبود

داغ غمی کز او جگر کوه آب شد

بیمار را تحمل آن داغ غم نبود

پای سریر، زادهٔ هند و سر حسین

در کیش کفر، سفله چنین محترم نبود

ای زادهٔ زیاد که دین از تو شد به باد

آن خیمه‌های سوخته بیت‌الصنم نبود

آتش به پردۀ حرم کبریا زدی

دستت بریده باد؛ نشان بر خطا زدی

ز این غم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت

با عترت رسول ندانم چه سان گذشت

نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد

در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت

در حیرتم که آب چرا خون نشد چو نیل

ز آن تشنه‌ای که بر لب آب روان گذشت

آورد خنجر آب زلالش، ولی دریغ

کآب از گلو نرفته فرو، از جهان گذشت

شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل

لیک آن زمان که تیر خطا از کمان گذشت

الله چه شعله بود که انگیخت آسمان

کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت

در موقفی که عرض صواب و خطا کنند

کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت

خاموش نیّرا که زبان سوخت خامه را

خون شد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت

فیروز بخت من نهد ار سرخط قبول

بر دفتر چکامهٔ من بضعهٔ رسول

چون تیر عشق جا به کمان بلا کند

اول نشست بر دل اهل ولا کند

در حیرتند خیره‌سران از چه عشق دوست

احباب را به بند بلا مبتلا کند

بیگانه را تحمل بار نیاز نیست

معشوق ناز خود همه بر آشنا کند

تن‌پرور از کجا و تمنای وصل دوست

دردی ندارد او که طبیبش دوا کند

آن را که نیست شور حسینی به سر ز عشق

با دوست کی معاملهٔ کربلا کند

یک‌باره پشت پا به سر ماسوا زند

تا ز آن میان از این همه خود را سوا کند

آری کسی که کشتهٔ او این بود، سزا ست

خود را اگر به کشتهٔ خود خون‌بها کند

بالله اگر نبود خدا خون‌بهای او

عالم نبود در خور نعلین پای او

عنقای قاف را هوس آشیانه بود

غوغای نینوا همه در ره بهانه بود

جایی که خورده بود می، آن جا نهاد سر

دردی‌کشی که مست شراب شبانه بود

یک‌باره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق

موهوم‌پرده‌ای اگر اندر میانه بود

در یک طبق به جلوهٔ جانان نثار کرد

هر در شاهوار کش اندر خزانه بود

نامد به جز نوای حسینی به پرده راست

روزی که در حریم الست این ترانه بود

بالله که جا نداشت به جز نی نشان در او

آن سینه‌ای که تیر بلا را نشانه بود

کوری نظاره کن که شکستند کوفیان

آیینه‌ای که مظهر حسن یگانه بود

نی؛ نی؛ که وجه باقی حق را هلاک نیست

صورت به‌جا ست؛ آینه گر رفت، باک نیست

ای خرگه عزای تو این طارم کبود

لب‌ریز خون ز داغ تو پیمانهٔ وجود

و ای هر ستاره قطرهٔ خونی که عِلویان

در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود

گریه است بر تو هر چه نوازنده را نوا ست

ناله است بی تو هر چه سراینده را سرود

تنها نه خاکیان به عزای تو اشک‌ریز

ماتم‌سرا ست بهر تو از غیب تا شهود

از خون کشتگان تو صحرای ماریه

باغی و سنبلش همه گیسوی مشک‌سود

کی بر سنان تلاوت قرآن کند سری؟

بیدارِ ملک کهف تویی، دیگران رقود

نَشگِفت اگر برند تو را سجده سروران

ای داده سر به طاعت معبود در سجود

پایان سیر بندگی آمد سجود تو

برگیر سر که او همه خود شد وجود تو

ثاراللهی که سرّ انا الحق نشان دهد

دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد

و آن سر که سرّ نقطهٔ طغرای بسمل است

کورانه جاش بر سر میم سنان دهد

عیسی‌دمی که جسم جهان را حیات از او ست

الله چه سان روا ست که لب‌تشنه جان دهد؟

چرخ دنی نگر که پی قتل یک تنی

هرچ آیدش به دست، به تیر و کمان دهد

نفس اللهی که هر زمن او را به کوی وصل

هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد

ای چرخ سفله؛ باش که بهر لقای دوست

تاج و نگین به دشمن دین رایگان دهد

آن طایری که ذروهٔ لاهوت جای اوست

کی دل بر آشیانهٔ این خاک‌دان دهد؟

مقتول عشق فارغ از این تیره گل‌خن است

کان شاه‌باز را به دل شه نشیمن است

دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد؟

روزی که طرح بیعت منّا امیر شد

واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب

نمرود کفر را هدف نوک تیر شد

باد اجل بساط سلیمان فرونوشت

دیو شریر وارث تاج و سریر شد

مولود شیرخوارۀ حجر بتول را

پیکان تیر حرمله پستان شیر شد

از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر

از خون حنجر شه لب‌تشنه سیر شد

در حیرتم که شیر خدا چون به خاک خفت؟

آن دم که آهوان حرم دستگیر شد

زنجیر کین و گردن سجاد؟ ای عجب

روباه چرخ بین که چه سان شیرگیر شد

تغییری ای سپهر؛ که بس واژگونه‌ای

شور قیامت از حرکاتت نمونه‌ای

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و وحش به هامون گریسته

و ای روز و شب به یاد لبت چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته

از تابش سرت به سنان چشم آفتاب

اشک شفق به دامن گردون گریسته

در آسمان ز دود خیام عفاف تو

چشم مسیح اشک جگرگون گریسته

با درد اشتیاق تو در وادی جنون

لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

تنها نه چشم دوست به حال تو اشک‌بار

خنجربه‌دست قاتل تو خون گریسته

آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت

خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته

گر از ازل تو را سر این داستان نبود

اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود

بی شاه دین چه روز جهان خراب را؟

ای آسمان؛ دریچه ببند آفتاب را

جلباب نیل‌گون شب از هم گشای باز

یک‌سر سیاه‌پوش کن این نه قباب را

اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان

در خون کش این سراچهٔ پر انقلاب را

نی؛ نی؛ کز این پس ار همه خون بارد آسمان

بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

آب از برای حلق شه تشنه‌کام بود

چون رفت، گو به لاوه نریزد سحاب را

خور گو دگر ز پردهٔ شب برمیار سر

که افکند زینب از رخ چون مه نقاب را

ای کاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب

ز این آتشی که سوخت دل بوتراب را

تنها نه ز این قضیه دل بوتراب سوخت

موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت

قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود

دنیا برای شاه جهان‌دار تنگ بود

عصفور هر چه باد، هم‌آورد باز نیست

شه‌باز را ز پنجهٔ عصفور ننگ بود

آیینه خود ز تاب تجلی به هم شکست

گیرم که خصم را دل پرکینه سنگ بود

نیرو از او گرفت بر او آخت تیغ کین

قومی که با خدای مهیای جنگ بود

عهد الست اگر نگرفتی عنان او

شهد بقا به کام مخالف شرنگ بود

از عشق پرس حالت جان‌بازی حسین

پای براق عقل در این عرصه لنگ بود

احمد اگر به ذروه قوسین عروج کرد

معراج شاه تشنه به سوی خدنگ بود

از تیر کین چو کرد تهی شاه دین رکاب

آمد فرا به گوش وی از پرده این خطاب

که ای شه‌سوار بادیهٔ ابتلای ما

باز آ که ز آن تو ست حریم لقای ما

معراج عشق را شب اسرا ست؛ هین بران

خوش خوش براق شوق به خلوت‌سرای ما

تو از برای مایی و ما از برای تو

عهدی ست این فنای تو را با بقای ما

دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست

هرگز زیان نبرد کس از خون‌بهای ما

جانبازیت حجاب دوبینی به هم درید

در جلوه‌گاه حسن تویی خود به جای ما

باز آ که چشم ما ز ازل بر قدوم تو ست

خود خاک‌روب راه تو بود انبیای ما

هین ز آن تو ست تاج ربوبیت از ازل

گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما

گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور

از تو ست آب رحمت بی‌منتهای ما

و ار سفله‌ای بُرَد ز تو دستی مشو ملول

با شه‌پر خدنگ بپرّد همای ما

گسترده‌ایم بال ملایک به جای فرش

کآزار بر تنت نکند کربلای ما

دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست

کافی ست اکبر تو ذبیح منای ما

کو نوح؟ گو به دشت بلا آی و باز بین

کشتی‌شکستگان محیط بلای ما

موسی ز کوه طور شنید ار جواب «لن»

گو باز شو به جلوه‌گه نینوای ما

گر زنده جان ببُرد ز دار بلا مسیح

گو دار کربلا نگر و مبتلای ما

منسوخ کرد ذکر اوایل حدیث تو

ای داده تن ز عهد ازل بر قضای ما

زینب چو دید پیکر آن شه به روی خاک

از دل کشید ناله به صد درد سوزناک

که ای خفته خوش به بستر خون؛ دیده باز کن

احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

ای وارث سریر امامت؛ به پای خیز

بر کشتگان بی‌کفن خود نماز کن

طفلان خود به ورطهٔ بحر بلا نگر

دستی به دستگیری ایشان دراز کن

بس دردها ست در دلم از دست روزگار

دستی به گردنم کن و گوشم به راز کن

سیرم ز زندگانی دنیا؛ یکی مرا

لب بر گلو رسان و ز جان بی‌نیاز کن

برخیز صبح شام شد ای میر کاروان

ما را سوار بر شتر بی‌جهاز کن

یا دست ما بگیر و از این دشت پرهراس

بار دگر روانه به سوی حجاز کن

پس چشمه‌سار دیده پر از خون ناب کرد

با چرخ کج‌مدار به زاری خطاب کرد

که ای چرخ سفله؛ داد از این سرگرانیا

کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا

خوش در جهان به کام رسید از تو اهل بیت

تا حشر در جهان نکنی کامرانیا

این کی کجا رواست که دونان دهر را

در کاخ زر به مسند عزت نشانیا؟

قومی که پاس عزتشان داشت ذوالجلال

تا شامشان به قید اسیری کشانیا

بستی به قید بازوی سجاد و هیچ رحم

نامد تو را بر آن تن و آن ناتوانیا

کشتی به زاری اصغر و هیچت نسوخت دل

ز آن شمع روی دل‌کش و آن گل‌فشانیا

از پا فکندی اکبر و می‌نامدت دریغ

ای چرخ پیر؛ از آن قد و آن نوجوانیا

سودی به حلق خسرو دین تیغ، هیچ شرم

نامد تو را از آن نگه خسروانیا

هرگز نکرده بود کس ای دهر سفله‌طبع

بر میهمان خویش چنین میزبانیا

آتش شو ای درون و بسوزان زبان من

ای خاک بر سر من و این داستان من