بجان دوست که از درمران گدائی را
که جز درت نشناسد در سرائی را
کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق
مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را
بیا بصبر من و عشق خود مشاهده کن
حدیث مورچه و سنگ آسیائی را
خدا کند که گزندت زچشم بدنرسد
بدین صفت که دهی داد خود نمائی را
زحد گذشت تطاول عنان غمزه مست
نگاهدار که حدّیست دلربائی را
مرا که مفلس عورم کدام طالع و بخت
که سایه ای بسر افتد چتو همائی را
دلا بلاوه پر و بال خویش خسته مکن
که چاره نیست کمندی چنین رسائی را
به بوسه ای زدهانش بجان رضا ندهد
بتان بهیج رساندند خون بهائی را
کجاست زاهد خودبین از اینجمال بدیع
بگو بیا و به بین قدرت خدائی را
بخاکپاش نهادم سرو ندانستم
ستان زناز نه بینند پشت پائی را
غلام حضرت شاهم مرا حقیر مبین
چنانچه دیده کوته نظر سهائی را
شه سریر ولایت که بندگان درش
دهند خاتم جم کمترین گدائی را
گذشت شعر زشکر مگر ز منطق تو
برد بعازیه نیر سخن سرائی را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
[...]
اگر تو تازه کنی با من آشنایی را
بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را
ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی
بسوز همچو دلم برقع جدایی را
اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم
[...]
شناخت آنکه غم و محنت جدایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
[...]
به شکر حق که کند شکر حق ستایی را
کسی چه شکر کند نعمت خدایی را
چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت
چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را
کمال حکمت او میکند بنات نبات
[...]
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.