گنجور

 
نیر تبریزی

من ای حریف نه مرد شراب گلگونم

به شادکامی غم جام پر کن از خونم

مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی

که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم

برو ادیب ز باران تیر طعنهٔ خلق

مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم

دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست

بیا هوای جنون باز کش به هامونم

فکنده گر به سرم سایه واژگونه سپهر

عجب مدار که برگشته بخت وارونم

من آن برآور نخلم که خوشه‌چین امل

همی رطب برد از شاخ‌های عرجونم

مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم

که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم

جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا

که هر نفس ز غم آتش زند به کانونم

نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم

نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم

نه آن کرا که به منظر کنند صید مرا

نه افعی‌ای که فریبد کسی به افسونم

همای دولت و عنقای قاف تجریدم

که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم

توان قیاس گرفت آتش درون مرا

چو عود سوزان از آب چشم بیرونم

دل بلاکش من یوسف است نفروشم

اگر دهد به بها چرخ گنج قارونم

عنان من به سوی بارگاه شاه کشید

که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم

امام هشتم سلطان ملک طوس رضا

که از غلامی او پا به فرق گردونم

به داد من برس ای شه که در حریم درت

ز چارسو به سر آورده غم شبیخونم

به سایهٔ دگران خو نکرده‌ام همه عمر

به زیر بال کش ای طایر همایونم

دلم قرار ندارد ز غم به هیچ دیار

فلک فلاخن و من سنگ آن فلاخونم