گنجور

 
نیر تبریزی

شد چو خرگاه امامت چون صدف

خالی از درهای دریای شرف

شاه دین را گوهری بهر نثار

جز دُرِ غلطان نماند اندر کنار

شیرخواره شیر غاب پر دلی

نعت او عبدالله و نامش علی

در طفولیت مسیح عهد عشق

انّی عبدالله گو، در مهد عشق

بهر تلقین شهادت تشنه کام

از دم روح القدس در بطن مام

ماهی بحر لدّنی در شرف

ناوک نمرود امت را هدف

داده یادش مام عصمت جای شیر

در ازل خون خوردن از پستان تیر

کودکی در عهد مهد، استاد عشق

داده پیران کهن را یاد عشق

طفل خرد اما به معنی بس سِتُرگ

کز بلندی خرد بنماید بزرگ

خود کبیر است ارچه بنماید صغیر

در میان سبعهٔ سیاره، تیر

عشق را چون نوبت طغیان رسید

شد سوی خیمه روان شاه شهید

دید اصغر، خفته در حجر رباب

چون هلالی در کنار آفتاب

چهرهٔ کودک چو در دی برگ بید

شیر در پستان مادر ناپدید

با زبان حال آن طفل صغیر

گفت با شه کی امیر شیر گیر

جمله را دادی شراب از جام عشق

جز مرا، کِم تَر نشد زان کام عشق

طفل اشکی در کنار افتاده ام

مفکن از چشمم که مردم زاده ام

گرچه وقت جانفشانی دیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد

زان مئی کز وی چو قاسم نوش کرد

نوعروس بخت در آغوش کرد

زاد مئی کز وی چو شد عباس مست

دست همت برفشاند از هر چه هست

زان مئی کاکبر چو رفت از وی ز پا

با سر آمد سوی میدان وفا

جرعه ای از جام تیر و دشنه ام

در گلویم ریز که بس تشنه ام

تشنه ام، آبم ز جوی تیر ده

کم شکیبم، خون به جای شیر ده

تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی نوشد لبن

شه گرفت آن طفل مه اندر کنار

یافت درّی در دل دریا قرار

آری آری، مه که شد دورش تمام

در کنار خور بود او را مقام

برد آن مه را به سوی رزمگاه

کرد رو با شامیان رو سیاه

گفت کای کافردلان بدسگال

که برویم بسته اید آب زلال

گر شما را من گهنکارم به پیش

طفل را نبود گنه در هیچ کیش

آب ناپیدا و کودک نا صبور

شیر از پستان مادر گشته دور

چون سزد که جان سپارد با کرب

در کنار آب ماهی تشنه لب

زین فراتی که بود مهر بتول

جرعه ای بخشید بر سبط رسول

شاه در گفتار کودک گرم خواب

که ز نوک ناوکش دادند آب

در کمان بنهاد تیری حرمله

اوفتاد اندر ملایک غلغله

رست چون تیر از کمان شوم او

پر زنان بنشست بر حلقوم او

چون درید آن حلق، تیر جانگداز

سر ز بازوی یدالله کرد باز

الله الله این چه تیر است و کمان

کس نداده این چنین تیری نشان

تا کمان زه خورده چرخ پیر را

کس ندیده دو نشان، یک تیر را

تیر کز بازوی آن سرور گذشت

بر دل مجروح پیغمبر گذشت

نوک تیر و حلق طفلی ناتوان

آسمانا باژگون بادت کمان

شه کشید آن تیر و گفت ای داورم

داوری خواه از گروه کافرم

نیست این نوباوهٔ پیغمبرت

از فصیل ناقه کمتر در برت

کز انین او ز بیداد ثمود

برق غیرت زد بر آن قوم عنود

شه به بالا می فشاند آن خون پاک

قطره ای زان برنگشتی سوی خاک

پس خطاب آمد به سُکّان ملاء

که فرود آئید در دشت بلا

بنگرید آن کودکان شاه عشق

که چه سان آرند بر سر راه عشق

بنگرید آن مرغ دست آموز عرش

که چه سان در خون همی غلطد به فرش

ره که پیران سر نبردندش به جهد

چون کند طی یک شبه طفلان مهد

این نگارین خون که دارد بوی طیب

تحفه ای سوی حبیب است از حبیب

در ربائید این نگار پاک را

پرده گلناری کنید افلاک را

کآید اینک مهر پرور ماه ما

یک دم دیگر به مهمانگاه ما

در ربائید این گهرهای ثمین

که نیاید دانه ای زان بر زمین

باز داریدش نهان در گنج بار

کز حبیب ماست ما را یادگار

قطره ای زین خون اگر ریزد به خاک

گردد عالم گیر طوفان هلاک

تیر خورده شاهباز دست شاه

کرد بر روی شه آسیمه نگاه

غنچۀ لب بر تبسم باز کرد

در کنار باب خواب ناز کرد

وه چه گویم من که آن طفل شهید

اندر آن آئینه روشن چه دید

وان گشودن لب به لبخند از چه بود

وان نثار شکّر و قند از چه بود

رمز کنت کنز بودش سر به سر

زیر آن لبخند شیرین مستتر

رمز خلق آدم و حوا ز گل

وان سجود قدسیان پاکدل

رمز بعث انبیای پر شکیب

وان صبوری بر بلایای حبیب

رمزهای نامۀ عهد الست

که شهید عشق با محبوب بست

پس ندا آمد بدو کای شهریار

این رضیع خویش را بر ما گذار

تا دهیمش شیر از پستان حور

خوش بخوابانیمش اندر مهد نور

پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد

خاک غم بر تارک افلاک کرد

آری آری عاشقان روی دوست

این چنین قربانی آرد سوی دوست

عشق را مادر ز زاد استرون است

عاشقان را قاف وحدت مسکن است

اندر آن کشور که جای دلبر است

نه حدیث اکبر و نه اصغر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode