گنجور

 
نسیمی

مست شراب عشقش بی باده مست باشد

بی باده مست یعنی مست الست باشد

دست نگار دارم در دست، کی بریزد

دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد

آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر

حق را به حق پرستد کی می پرست باشد

آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی

چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد

اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد

بازار زاهدان را روز شکست باشد

عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق

هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد

شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو

پیوسته ماهی جان جویان شست باشد

ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟

آن کز می حقیقت پیوست مست باشد

آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی

او را به عشق دلبر دایم نشست باشد