گنجور

 
نسیمی

جان به لب تا نرسید از تو به کامی نرسید

تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید

آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد

از کف ساقی مقصود به جامی نرسید

کی شود محرم اسرار تجلی رخت

چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید

دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت

بجز از دور جمالت به دوامی نرسید

نیست از اهل بصیرت، به یقین آن محروم

کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید

آتش غم که نصیب من دلسوخته بود

منت از فضل الهی که به خامی نرسید

دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار

که چنین صید هوادار به دامی نرسید

شب هجران تو روزی به سر آید بر من

کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید

تا ز بند سر زلفت گرهی باز نشد

بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید

برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر

کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید

تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار

گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید