گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سپهبد برآمد به کردار شیر

بغرید چون اژدهای دلیر

به دست اندرون گُرزه سرگرای

به زیر اندرون باره بادپای

چو تنگ اندر آمد بدان هندیان

دمنده به کردار شیر ژیان

بدان ده مبارز یکی حمله برد

به اسب نبردی یکی پی فشرد

یکی را کمربند بگرفت و پشت

برآورد بر دیگری زد بکشت

یکی را کمربند بگرفت و سر

بپیچید و زد بر سر آن دگر

دم اسب دیگر سواری گرفت

بگرداند بر گرد سر از شگفت

به سان فلاخن بینداخت تیز

ابر دیگری آن یل پر ستیز

به یک زخم دو کشته شد زان چهار

دو دیگر بیامد بر نامدار

به شبگیر تا گشت خورشید راست

گهی تاختند از چپ و گه ز راست

چنان ده دلاور که با ده هزار

برابر بدندی گه کارزار

همه از پی مردی و نام و ننگ

یکایک بدادند سر را به جنگ

ز پیمان گری شاه بی هوش و داد

چنان نامداران بر باد داد

دل رای پرکین بدی از فراز

نگهدار پیمان شد از پیش باز

فرامرز گفتا به رای گزین

ابا شاه با دانش و بافرین

به پیمان کنون باج  بپذیر و ساو

چو بگریخت از شیر درنده گاو

چو بشنید از او شاه هندی سخن

غمی گشت از آن پهلو پیلتن

سگالید تدبیر تا چون کند

کز ایرانیان دشت پرخون کند

به کار اندر آورد پند و فریب

دلش رفت بر سوی مکر و نهیب

به شیرین زبان گفت با پهلوان

که ای شیر دل گرد روشن روان

فرود آی و بنشین و رامش پذیر

بدین فرخی باده و جام گیر

بگروم به پیمان و وعده درست

بدان ره روم من که فرمان توست

چو روشن شود کشور از آفتاب

سرنامداران درآید به خواب

شود تازه دل ها به دیدار تو

بسازیم بر آرزو کار تو

به گفتار شیرین به دل پر دروغ

درونش بدان نامور بی فروغ

فرود آمد از بارگی شیر دل

به دست اندرون خنجر جان گسل

ندانست کز مکر روباه پیر

همی دام سازد ابر نره شیر

چه گفت آن خردمند بیدار دل

چو دشمنت گشتست آزرده دل

منه دل به گفتار شیرین او

کزآن خرمی تلخی آرد به روی

نشستند با رای هندی به هم

فرامرز و نام آوران بیش و کم