گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سپهبد دو پر مایه مرد دلیر

فرستاد نزد همایون شیر

بدان تا بگویند کز جایگاه

بزودی ابا پیل و کوس و سپاه

به تنگ اندر آید زی هندوان

که گر بدکنش دشمن بد گمان

ز روی فریب و ره مکر و رنگ

کمین کرده باشند بر دشت جنگ

وی آگاه باشد ز کردار ما

بزودی شود با سپه یار ما

برفتند ایشان و ایرانیان

به رامش نشستند با پهلوان

سپهبد چنین گفت یارانش را

دلیران گرد و سوارانش را

که ای شیرمردان فرخنده پی

به اندازه باید که نوشید می

چنان چون که تان هوش بر تن بود

نباید که از دشمن ایمن بود

چنین گفت روشن دل پرهنر

بدان گه که اندرز کردش پدر

که ای شیرمرد خردمند گو

به مهمانی دشمن ایمن مشو

تو آنگه زدشمن حذرکن که او

سوی دوستی آورد با تو روی

بگفت این و بنشست و ساغر گرفت

زکردار گیتی بمانده شگفت

که چون گشت بر سرش خواهد سپهر

چگونه نماید ورا بخت چهر

برآراست بزمی سپهدار هند

سپاهی ز قنوج و کشمیر وسند

همه دیبه خسروانی فکند

ز گستردنی پرنیان و پرند

همه دشت پر بانگ رود و سرود

جهان داشت از خرمی تار و پود

بتان پری پیکر مشک بوی

نگاران سیمین بر خوب روی

به پا ایستاده به کف جام می

گل و سنبل و لاله در زیر پی

می خوشگوار و زمین پرنگار

بنالید ابریشم از زیر زار

بفرمود پس خسرو هندوان

به گردان و خویشان و نام آوران

که چون شیر دل بچه پیلتن

کند رای زی لشکر خویشتن

کمینگه گشایند بر وی کمین

مگر کشته گردد یل پاک دین

سه گرد گرانمایه و پهلوان

ابا هر کسی سی هزار از گوان

گزین کرد رای از در کارزار

سواران جنگی خنجر گذار

ز پرنده مرغان بفرمود چند

که با خود به سوی کمینگه برند

به اندرز با نامداران بگفت

که لشکر سه بهره بباید نهفت

چو گاه کمین برگشادن بود

نه آگاهی کاردادن بود

میان سه لشکر نشان باشد آن

که مرغان بپرند بر آسمان

ببیند و لشکر گشاده شوند

سپاه و سپهدار کشته شوند

بدین سان سگالیده و ساخته

برفتند از کینه سر آخته

وز آن سو فرامرز تا نیمه شب

به بزم و به رامش گشاده دو لب

چو هنگام آسایش آمد فراز

یل دانش افروز با کام و ناز

سوی خیمه خویشتن شد به بزم

دلش پر ز اندیشه گاه رزم

نیاسود یک تن ز ایرانیان

همه شب ز پیکار بسته میان

چو خورشید بر چرخ زنگارگون

ز خرگاه تیره شب آمد برون

نشست از بر چرخ زنگارگون

ز خرگاه تیره شب آمد برون

نشست از بر چرخ فیروزه رنگ

به پیروزی آمد سوی برج رنگ

سپهبد بیامد بر شاه هند

بدو گفت ای سرور ارجمند

پیام مرا زود پاسخ گذار

همان باج بپذیر و برساز کار

نگه دار پیمان و زان برنگرد

که پیمان شکن زود آید به گرد

شنیدی که آن پیر دهقان چه گفت

که پیدا نموده ز راه نهفت

که پیمان شکن مردم پر دروغ

نیابد بر مرد دانا فروغ

چنین پاسخش داد سالار هند

که ای نامور پهلوان بلند

تو را هر چه گویی به جای آورم

ز پیمان نگردم چو رای آورم

دگر گفت پس مهتر هندوان

که ای پیلتن گرد روشن روان

پذیرفتم از نامور باج و ساو

که با کین ایران نداریم تاو

ولیکن دو هفته بدین بوم و بر

بیاسا وز ایدر مرو پیشتر

که در مرز ما هست نخجیرگاه

به هامون و کوه و به بی راه و راه

همان مرغ پرنده اندر هوا

شما را بدین بوم سازد هوا

همه جای یوز است و پرواز باز

شما را بدین مرز باشد نیاز

بدان تا من از کشورم زر وگنج

فراز آورم شادمان یا به رنج

فرستم بر شاه ایران زمین

به یک سو نهم خشم و پیکار و کین

که گیتی فسوس است و پر باد و دم

ز مهرش چه داریم جان را دژم

چنین گفت پرمایه مرد خرد

که هرکو شناسد ره نیک و بد

بداند که گیتی فسوس است و باد

به دل ناورد از غم و رنج یاد

همان به که اندر سرای سپنج

شود شادمان مرد از درد و رنج

بگفت این و چند اشتر از سیم و زر

دو صد از غلامان زرین کمر

بدو گفت ای شیر با دستبرد

مر این پای رنج سپهدار گرد

تو اکنون ابا نیکویی باز گرد

نجویی تو با لشکر من نبرد

دگر هر که بودند با پهلوان

همه خلعت آراست پیر و جوان

به اندازه مر هر یکی را بداد

 ز اسب و غلام فرستنده شاد

سپهبد بدین گونه خرسند کرد

ز نیرنگ و افسون رهش بند کرد

گمانش چنین بدکه آن شیر مرد

به روز نبرد اندر آید به گرد

درآمد فرامرز با فر و زور

سوی بازگشتن ز پشت ستور