گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چنین گفت با خسرو هندوان

که ای نامور شاه روشن روان

فرامرز رستم یل بافرین

مرا گفت رو نزد شاه گزین

بگویش که ای نامدار بزرگ

سزد گر نه تندی به گرد سترگ

که ما را شهنشاه ایران زمین

جهاندار کیخسرو پاک دین

چنین داد فرمان که بر هند و سند

گذر کن به نیروی چینی پرند

نخستین که رفتی بگو رای را

که از مردمی برمکش پای را

تو دانی که شاهان ایران زمین

ز جم و ز تهمورث بافرین

ز شاه آفریدون فرخ نژاد

چنین تا منوچهر و تا کی قباد

که بودند یکسر نیاکان من

بزرگان گیتی به هر انجمن

روان بوده فرمانشان در جهان

چه بر چین و روم و چه بر هندوان

به فر جهاندار کیهان خدای

جهان آفریننده رهنمای

من امروز از ایشان همه برترم

برای بزرگان تواناترم

فزونم به گنج و به فر و هنر

همیدون به گردان پرخاشخر

کنون ای شهنشاه و دارای هند

منم بر همه سروران ارجمند

گر آیی به درگاه حق بنده وار

خرد کار بندی و ادراک یار

ز سر بفکنی بیشی و سروری

گزینی برین مهتری چاکری

به تو ماند این مرز و گنج روان

ز تو دور شد خنجر پهلوان

وگرنه سپاه من از مرز هند

هم از بوم کشمیر تا مرز سند

به نیروی دادار یزدان پاک

برآرنده چرخ گردنده خاک

ببرم پیت را به هندوستان

نماند یکی گل در این بوستان

ز جان سپاهت برآرم دمار

پشیمانی آنگه نیاید به کار

از آنجا چو من آمدم پیش تو

چنان چون سزد نامور خویش تو

فرستادم اول کیانوش را

خردمند و بیدار و خاموش را

به گفتار چرب و سخن های نرم

به اندرز شیرین و آوای نرم

که گر زین بزرگی بگرداندت

ز پرخاش و از کینه برهاندت

نگفتی سخن هیچ بر راه راست

به پاسخ بدان گونه دادی که خاست

از آن پس که برگشت از پیش تو

به دل رنج از گفته و کیش تو

سپه کردی و کینه آراستی

بدیدی همی آنچه خود خواستی

تو را گویم ای مهتر هندوان

که اندیشه دارم به روشن روان

سبکباری و تندی از شهریار

نه خوب آید از مردم هوشیار

شنیدی همانا که بر لشکرت

همان بوم و برشهر و بر کشورت

چه آمد ز گرز جهان پهلوان

وزآن نامداران فرخ گوان

چو آمد بدیدی همه نیک و بد

کنون آن گزین کت پسندد خرد

تو را گو مردی به چرم اندر است

از آنت چنین داوری در سر است

روا باشد از کین و رزم آوری

پس از کین بسیار رزم آوری

از آن رزم ها دل بپرداختی

همه کار بر آرزو ساختی

که از نو دگر لشکر آورده ای

درفش بزرگی برآورده ای

ز کار تو اندیشه ننمود چهر

نبینم تو را برتن خویش مهر

چنین گفت شیر ژیان با پلنگ

که بر غرم چون روز شد تار و تنگ

به نیک و بد کار خود ننگرد

بیاید روان پیش ما بگذرد

تو را هم بدان گونه بینم همی

خرد در سر تو نبینم همی

پس اندیشه او بدین کار کرد

به پاسخ فروبایدت یاد کرد