گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بشد پیر دستور و بوسید تخت

تنی دید بر تخت همچون درخت

ستایش کنان گفت کای نیک پی

ز چرخش غمی نیست کاوس کی

که چون تو کمر بسته ای تخت او

به گردون برآید همین بخت او

به پوزش فرستادمان شاه کید

که چون پیش تیغ تو کوشیم صید

سزد گر ز کین سر بتابی همی

که از ما رهی تر نیابی همی

ترا نیک خواهی کمر بسته ایم

وز آن پیش دستی جگر خسته ایم

اگر پهلوان دور گردد زکین

بپوییم و بنهیم سر بر زمین

بگفت و سرشک از دو دیده نوار

ببارید مانند ابر بهار

بدو پهلوان گفت کای پاک پیر

خردمند و دانا و دانش پذیر

چو کاوس را کید بندد کمر

مرا مهتر است از گرامی پدر

وگر سر بپیچد به الماس تیز

برآرم ز جانش یکی رستخیز

مرا کی نفرمود با کس نبرد

مگر آنکه سر پیچد از دادگرد

کسی کو سرکینه خارد همی

زمانه بدو تیغ بارد همی

کسی سرنهد در جهان سر شود

بلند آید و پایه برتر شود

بگویش که ما را گرامی شدی

که در خانه نیک نامی شدی

چو طهمور زین گونه بشنید دست

به بر زد گرفت و بیفتاد پست

بفرمود کو خلعت شاهوار

بدان پیر پاکیزه هوشیار

بپوشید رخت و ببوسید تخت

برون شد به کردار زرین درخت

بیامد بر کید و با او بگفت

که در نیک نامی بدیدمش جفت

رخش ماه بالا چو سرو سهی

فروزان بدو تخت شاهنشهی

خردمند و بینا دل و پر هنر

دلیر و جهانگیر و پر مغز سر

به چرخ کیانی و گرز بزرگ

نماند همی جز به سام سترگ

نباشد شگفت از بر و یال و فر

بگیرد جهان را همه سر به سر