گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

دگر گفت کای جمله دریای راز

مرا مشکلی هست بگشای راز

به گیتی جفاکاره و دل شکن

که بینی که بد گشت با انجمن

بگریید زان پیر آموزگار

که این بد نباشد بجز روزگار

کزو هیچ بیچاره خشنود نیست

نبینم کسی را کزو دود نیست

همه دل فکارند و گشته نژند

ازو هر دلی خسته و مستمند

بدین سان که بینی جهنده جهان

برآرد بلند و کشد ناگهان