گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

نوشته یکی تخته دیدند سنگ

بدو داستانی پراز بوی و رنگ

نوشته بسی گفته پند ارجمند

ز ضحاک،زی پهلوان بلند

بدان ای فرامرز رستم که من

به گیتی شده برتر از انجمن

نهادم به گیتی بسی گنج و زر

کشیده به خاک این سر تاجور

زبهر تو ای سرور سیستان

نهادم من این گنج هندوستان

ز زابل چو آیی بدین سرزمین

ببری سر دیو بی آفرین

به فرت طلسمات دیو نژند

همین گنج را کرده ام پای بند

ببینی همین گنبد و جای من

بدانی همین شاهی و رای من

چنان دان که من در همین مرغزار

به شادی نشستم بسی روزگار

به مکر و به تدبیر و از رای و ریو

به دام آوریدیم کناس دیو

بدین گنج کردم ورا پاسبان

که تا گوش دارد به روز و شبان

وز آن صفه دیو بی جان کنی

همان مرمر کوچه پیچان کنی

بکن آن سر گنج و شیران بود

هرآن کو برد گنج شیر آن بود

ببر هرچه خواهی به کاوس کی

که فرخنده باشی بر این بوم پی

فرامرز رستم چو نامه بخواند

از آن پند و اندرزها خیره ماند

بفرمود کندن همان سنگ را

بدید آن نشانی کنارنگ را

چهل نردبان دید کرده ز عاج

همه فرش دیبا و با تخت و تاج

درازی صفه ز ده تیر بیش

نگاریده دیوار بر گاومیش

نهاده چهل خم ز زر هر سویی

ز لعل و ز لولو بر پهلویی

مکلل به دیوار او شب چراغ

فروزان یکایک به مثل چراغ

ز شمشیر هندی و برگستوان

به هر سویکی جامه پهلوان

عقیق و زبرجد برو برنگار

همان لعل و فیروزه بد صدهزار

زبرجد سریر و ز بیجاده تاج

نهاده به هرگوشه کرسی ز عاج

گرانمایه هر گونه انگشتری

نگینش چو رخساره مشتری

برون کرد گوهر که بود از نهفت

همه لشکر هند شد زان شگفت

یکایک کشیدند زان گونه گنج

ز بردن شه و لشکر آمد به رنج

چو آمد سوی شهر نوشاد شاد

همان تاج ضحاک بر سر نهاد

سریر زبرجد چو بنهاد زیر

پراکنده اندر جهان نام شیر

ببخشید گنج و بپیمود رنج

چنین باشد اندر سرای سپنج