گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سخن رفت از بانوی ماه وش

به وصفش دهان هرکسی کرد خوش

ز زلف و رخ و خال و ابروی او

وزان نرگسان چشم و ابروی او

زقدش که بد سرو را پا به گل

زلعلش که بد راحت جان و دل

ز زلفش که دلبند عشاق بود

ز زورش که مشهور آفاق بود

ز مستی سخن ها به جایی رسید

که هرکس به دل مهر او برکشید

بلی هرکجا می درآید به زور

بیندازد اندر دل شیر شور

چو آتش دل گیو شد شعله زن

که بانو شود یار و دلدار من

پس از پهلوان آشکار و نهان

نباشد به زورم کسی در جهان

چو کردم در ایوان رستم گذار

بدیدم ز دور آن مه کامکار

که آمد خرامان به نزدیک آب

روان خورد از جام و دو من شراب

بخواهم طلب کرد از آن پهلوان

مر آن خوب رخ پاک دخت جوان

بدو گفت توس یل ایدون مگوی

ازین سان نبینم تو را آبروی

ز تخم منوچهر شاه جهان

منم مانده از کاردیده مهان

مرا می رسد خواستاری او

که چون باشدم من سزاوار او

برآشفت ازو زنگه شاوران

که بانوی ماند ز نام آوران

منم پادشاه عراق و عرب

که چشمم بود جنگ شیران طرب

به من دختر پیلتن می رسد

چنین ماه رویی به من می رسد

از این گفتش اشکش به پا خاست زود

زبان را به ترکی بیاراست زود

که از من فزونی نباشد زکس

که بانو سزاوار من هست و بس

به دشنام بگشاد گرگین زبان

چنین گفت کای بی خرد ابلهان

جهان پهلوان هم تبار من است

کنون دخت او جفت و یار من است

دلیران ایران در آن پای تخت

بشورید با هم به گفتار سخت

شده آتش هریک از خشم تیز

فتاده به رزم اندر آن رستخیز