گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سپهدار توران دلش تنگ شد

زبانو سوی کینه و جنگ شد

برآراست لشکر پی جنگ کین

چنین گفت پیران دانای چین

که ای نامور پرهنر شهریار

یکی داستان گویمت یاد دار

که از خانه خویش روباه شاد

برون شد یکی روز از بامداد

پی طعمه آمد سوی مرغزار

یکی دنبه ای دید بس خوشگوار

بدو گفت دکان بقال نیست

در این دشت واین دنبه بی قال نیست

همانا که دامی بگسترده اند

به دام اندر آن دنبه آورده اند

برفت و از آن طعمه اندر گذشت

بدید او یکی گرگ در پهن دشت

بگفتش که ای شاه درندگان

یکی طعمه بنمایمت رایگان

یکی دنبه دیدم در این پهن نغز

در او استخوان نیست خود جمله مغز

مرا نیست زین بیشتر دسترس

دهم مر تو را چون بهی تو زکس

دل گرگ چون مایل دنبه بود

دوان گشت همراه روباه زود

چو آمد به نزدیک دنبه فراز

شده تیز از حرص دندان آز

چو دندان برآن دنبه زد شوربخت

به گردن فتادش یکی بند سخت

تله جست برگردن دنبه زود

شده ماتم گرگ و روباه سود

زدندان روباه روغن روان

تن گرگ بیچاره از غم نوان

کمین آوران چون برون آمدند

برگرگ تازان به خون آمدند

زدندش بسی چوب تا گرگ مرد

مرآن دنبه چرب روباه خورد

سخن را ز روباه منما پسند

مبادا چو گرگ اندر آیی به بند

مبادا که رستم کمین سازدت

وز این تخت شاهی براندازدت

بود بانو آن دنبه همراه تو

که ناگه براندازد این تاج تو

سپهبد چو بشنید ترسید سخت

بلرزید برخود چو شاخ درخت

گرفتش دل از گفت پیران قرار

زدل رفتش اندیشه کارزار

زبیم تهمتن سپهدار گرد

دگر نام بانو به گیتی نبرد

پس آنگاه بانو به صد عز و ناز

سوی خانه آمد از آن دشت باز

فرامرز این داستان باز گفت

رخ زال مانند گل برشکفت

براین نیز یک چند بگذشت روز

به بانو بدش مهر گیتی فروز