گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سر نامه از زال بسیار سال

که گردون ورا کرد بی پر و بال

ازو چرخ بستد همه گرد و مال

شد از گشت گردون،بی پر وبال

به نزد نبیره فرامرز گو

که درهند،شاه است و هم پیشرو

بدان ای پسر کین جهان دیده پیر

کهن گشته از عهد نوروز دیر

زمانه درآوردش اکنون زپای

نه زورش بماندست نه هوش و رای

تنش لرزه وناتوانی گرفت

دلش رای دیگر جهانی گرفت

به هر روز کز چرخ می بگذرد

مرا جان و نیرو به تن بفسرد

ابا این چنین ناتوانی و رنج

مرا خوش نیاید سرای سپنج

که دشمن چنین بی کران بر دراست

زمین،شصت فرسنگ پرلشکر است

نه راه گریز ونه روی رها

بماندم چنین در دل اژدها

به شهر اندرون مردم لشکری

فدا کرده جان را به فرمانبری

شب وروز پیکار جویند و جنگ

بکوشیده اند ازپی نام وننگ

کنون توشه ای هم نماند ای پسر

نه یک دانه گندم نه یک دانه زر

در این شهر اگر باشد از بیش وکم

برابر بخوردند نان با درم

چو از مردم شهر گشتم خجل

نوشتم من این نامه از درد دل

چو فریاد مردم به گردون رسید

شکم گرسنه بیش از این نارمید

بدیشان بدادم یک امشب امید

که تا خود چه آید به روز سفید

تو بدرود باش ای گرامی پسر

نبینی از این پس رخ زال زر

که فردا به جایی رسد کاخ شهر

مرا خاک بیزاست زین هردو بهر

سرایی که از گاه گرشاسب شاه

بدی خسروان جهان را پناه

کنون کرد خواهند با خاک راست

چه مایه زدشمن به مایه بر بلاست

شب تیره کین نامه بنوشته ام

زمین را به خون دل آغشته ام

چنانم که گاه پرستش نمای

به ده مرد،پایم برآرد زجای

تبه گشتم از گردش ماه وسال

کنون مرغ عمرم بیفکند بال

اجل،تیغ کین بر سرم آخته

جهان خواهد از زال پرداخته

چو از من برآرد زمانه دمار

زمن باد برگردنت زینهار

که در کابل و زابل ای جان باب

نجویی تو آرامش و خورد وخواب

به هندوستان خوی آرامگاه

سراندیب شمشیر گیری پناه

که با شاه ایران نتابی به جنگ

گریزان زپیشش تو را نیست ننگ

جوانی مکن،پند من یاد دار

مکن خیره با جان خود زینهار

جهاندار بهمن،هزاران هزار

سپه دار وساز و مردان کار

زخاور مراو راست تا باختر

جهان،زیر فرمان او سر به سر

تو را باب،کشته نیا پرور است

زخویشان تو نیست کس تندرست

سپاهت همه گشته پردخته پاک

برآورد از کشورت تیره خاک

چوبا دشمن امروز در خور نه ای

جوانی مکن چون برابر نه ای

سرخویش گیر وبه آنجا ممان

همان نامه با سپاسی بخوان

تو را گر بدی پشت،یاور به کار

زواره بدی زنده،سام سوار

ابا شاه پیکار در خور بدی

چو باب و پسر، هردو یاور بدی

کنون ای فرامرز،تدبیر پیر

تو بیهوده جان را مده خیر خیر

فراوان از این در بسی در نوشت

به خون دل ودیده اندر سرشت

به پوینده ای داد بر سان باد

رسانید نزد فرامرز راد

درآن جایگه،زال غمگین برفت

غریوان،راه پرستش گرفت

خروشان وگریان شب دیرباز

همی بودتاگاه بانک نماز

خمیده گهی چون کمان پشت او

گهی برزمین بد سرانگشت او

گهی بر هوا روی،گه بر زمین

گهی خوانده برکردگار آفرین

سحرگه به خواب اندرآمد سرش

یکی مرد را دید کامد برش

چنین گفت مر زال را کای پسر

زبهر خورش درد چندی مبر

نیای تو خود گرد گرشاسب نام

زبهر تو رنجی کشیدست سام

در این پیشگاهست کاخ بلند

برآید سرش شصت تار کمند

تبرخواه و بیلی،سرش بازکن

سپه را از آن دادن آغازکن

گرانمایه دستان درآمد زخواب

زشادی،روانش گرفته شتاب

همی گفت کین کار اهریمنست

که او آدمی را به دل،دشمنست

هر آن کو کند پیشه،فرمان دیو

شود گمره از راه کیهان خدیو

ندارد بجز باد،چیزی به دست

خنک هر که از دیو دوزخ برست

گهی گفت گفتار گرشسب گرد

به بازی همانا که نتوان شمرد

بفرمودپس تا به بیل وتبر

مرآن خانه را بازکردند سر

یکی لوح دید از برش لاجورد

نوشته که این کاخ،گرشسب کرد

چو دیدم که این روزگاراست پیش

پراز دانه کردم من از رنج خویش

یک امروزت این دانه اندرخور است

که هر دانه ای دانه گوهر است

به شهراندرون بانگ زد زال پیر

که گفتار پیران مدارید خیر

بیایید روزی به خانه برید

وزین کاخ گرشاسب،دانه برید

همه شهر از این کار،پرگفتگو

به درگاه دستان نهادند روی

به خورشید فرمود دستان سام

که بنویس مرا همگنان را تو نام

بده هریکی را تویک من خورش

که تنشان بیاید ازین پرورش

از آن گوشت کاری زدند آن برون

نه کس زورگیرد نه نیرو فزون

چنین کرد وبگذشت یک چند روز

چوشد خورده آن دانه دلفروز

بپوشید مردم همه ساز جنگ

یکی همچو شیر و یکی چون پلنگ

گشادند دروازه بی آگهی

شده مغز،خشک و شکم ها تهی

به بهمن نهادند یکباره روی

نه آگاه از ایشان یل نامجوی

چو دستان چنان دید،خیره بماند

همان گاه خورشید را پیش خواند

نبینی بدو گفت این بی بنان

گرفتند کردار اهریمنان

تو بیرون خرام و سر پل بگیر

که سرها بدادند بر خیره خیر

یکی جوشن نامداران بپوش

اگر جنگ پیش آیدت هم بکوش

بشد ماه پیکر،سرپل گرفت

همه لشکر،آشوب وغلغل گرفت

به بازار شد مردم گرسنه

همان لشکرش درمیان بنه

کشیدند شمشیر و زوبین جنگ

شهنشه ندید هیچ روی درنگ

سراپرده بگذاشت شد سوی کوه

سپه پیش او شد گروهاگروه

نظاره شدند اندر آن مردمان

ازایشان بسی را سرآمد زمان

بخوردند چیزی که بد خوردنی

ببردند چیزی که بد بردنی

چوبازارگه خوردنی تنگ کرد

سوی شهر هرکس شد آهنگ کرد

به گردان چین گفت شاه زمین

که هرگز ندیدیم تنگی چنین

که چون گرسنه مردم انبوه شد

زبیمش سپه بر سرکوه شد

چنان شد که شهری بروخاسته

سپاهی روان را زغم کاسته

چنین گفت هنگام خنده بود

مبادا سپاهی که زنده بود

شما زنده و دشمنم بیم مرگ

به شهراندر آرد همی تیغ و ترگ

سپه شد زگفتار بهمن خجل

همی هرکس تیزتر شد به دل

چو خورشید مه پیکر او را بدید

خروشی به چرخ برین برکشید

چوبر تیغ بفشرد انگشت کین

از ایشان تنی چند بر زمین

چوپران شد از یال خورشید،خشت

زخون دلیران،زمین،لاله کشت

وزآنجا به شهر اندرون شد دژم

از آن خوردنی،بهر او رنج وغم

بپرسید خروشید را زال پیر

که ای دخت پورگو شیرگیر

تو بودی بدین رزم،فریادرس

همه شهر،جان از تو دارند وبس

سپه را نبایست بیرون شدن

زبهر شکم در پی خون شدن

بدوگفت خورشید کای مهربان

شکم گرسنه کسی شکیبد ز نان

نبیند همی موج دریا دمن

نجوشد شکم گر نباشد دهن

وزآن روی،بهمن به فرزانه گفت

که شاید از ایدر بمانی شگفت

بدین خیرگی مردم زیردست

ندیدم به دوران چنین تنددست

دلم خیره ماند اندر آن یک سوار

که چندین هنر کرد در کارزار

گرفته سرپیل نیزه به دست

ببین نامداران ما کرد پست

همی حمله آورد برسان باد

ندیدم که گامی به پس تر نهاد

چنین داد پاسخ،خردمند مرد

که شاه جهان خیره اندیشه کرد

بکوشد همی هرکس از بهرآن

بسا کز پی نان فدا کرد جان

زکوشش گه رزم وکین چاره نیست

سپه را زپیکار،بیغاره نیست

سرافراز خورشید مینو نمای

گریزان براند لشکری را زجای

اگر شاه ازو گیرد امروز کین

نباشد ره داد و آیین دین

چوشاه جهان،دل پر از کین کنید

بروبخت بیدار،نفرین کنید

چنان نامداری بر شهریار

بهست از سپاهی که ناید کار

هم اکنون بسازم یکی پای دام

کزین چاره شاها برآیدت کام

شکم گرسنه چون خورش یابد او

نگرداند از تیغ برنده رو

شب تیره،بازاریان را بخواند

زهر در سخن ها فراوان براند

بفرمود تا زود برخاستند

دکان ها به آیین بیاراستند

زماهی و از مرغ بریان گرم

همان چرب و شیرین و از نان نرم

چه نار و چه انگور وبادام و سیب

کزآن گرسنه را نبودی شکیب

سیه مرد را گفت تا سی هزار

سپه دار و زوبین وهم نیزه دار

بسازید در خیمه هاشان کمین

نباید که باشد کس آگاه ازین

چو شد روز،آمد به پای سپاه

به بازار کردند هرکس نگاه

بهشت برین بود گویی درست

همه شهریاران پایشان گشت سست

سوی نیستان آمد از بوی نوش

همی رفت از آن بوی،مردم زهوش

همان گاه دروازه کردند باز

خبر شد به دستان گردن فراز

فرستاد نزدیک ایشان پیام

که روبه همی دنبه بیند نه دام

زیزدان کجا دیو را دشمنست

که آن خوردنی،دام اهریمن است

اگر بازگردید،بهتر بود

که مرگ از پس بسته افسر بود

به شهر اندرون گر بمیرید پاک

از آن به که دشمن نماید هلاک

نه کس بازگشت و نه پذرفت پند

همه پند پیران بود سودمند

زپیران سخن ها بباید شنید

چواو را گهر یک به یک برگزید

سخن های نیکو نکو داشتی

نبهره همی خوار بگذاشتی

سخن هر چه از زرگرامی ترست

سخن بر سخن،خود گرامی ترست

اگر بشنوی،بشنوانم سخن

وگرنه زبان هیچ رنجه مکن

خرد،همچودریا،سخن،گوهر است

چنان است که گوهر به دریا در است

کرانه زدریا نیاید پدید

چو یزدان خرد بی گمان او بدید

کسی کز خرد،مغزدارد تهی

ندارد زهر دوجهان آگهی

چو فرمان دستان نکردند گوش

به خورشید گفتا که اکنون بکوش

برو تا سر پل نگهدارشان

به دشمن به یکباره مسپارشان

سرپل چو بگرفت باردگر

نهادند مردم به بازار،سر

نماند اندر آن شهر،برنا و پیر

به لشکرگه آمد همی خیره خیر

به تاراج خوردن گشادند دست

ببردند همی هرکسی گشت پست

همی گفت بازاری خیره سر

چو خوردی فراوان از اندر مبر

سیه مرد با لشکر پر زکین

زناگه برون آمدند از کمین

نهادند بر مردمان،تیغ تیز

برآمد از ایشان یکی رستخیز

چوآن شهر از دست دستان برفت

شتابید نزد فرامرز تفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode