گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی روز شد پهلو نامور

بر دادگر خسرو تاجور

بدو گفت کای شاه با داد و راه

بسی وقت باشد زسال و زماه

برون آمدستم ز پیش پدر

همان شاه کیخسرو تاجور

به من بر شبی نگذرد بی شتاب

که من باب خود را نبینم به خواب

اگر چه شهنشاه با هوش وفر

جهاندار و گردنکش و نامور

بسی شاد باشد که من زین دیار

بوم شاد با رامش و میگسار

ولیکن بسی روزگار دراز

بباید شدن سوی آرام وناز

چو این گفته بشنید فرطورتوش

دلش زانده دختر آمدبه جوش

به ناکام بایست دادن جواز

فراوان بیاراستش برگ و ساز

زاسب و ز اشتر فزون از شمار

بفرمود تا جمله کردند بار

زهرگونه آلت که بد در خورش

زبهر جوان مرد و از لشکرش

زگنج و زدینار و از تاج وتخت

بفرمود چندان شه نیک بخت

که مرد مهندس شمارش ندید

نه از نامداران پیشین شنید

چو پر حواصل برآورد راغ

برافروخت کیوان زنیکی،چراغ

سپهبد فرامرز روشن روان

برون رفت با نامور سروران

همه شهر،پرناله ودرد شد

رخ نیکخواهان زغم،زرد شد

برفتند هرکس زخورد وبزرگ

به همراه آن شیرمرد سترگ

خروشان بپیمود فرسنگ بیست

همی هرکس از بهر او خون گریست

ازو بازگشتند از آن پس به درد

همه با غم و ناله و آه سرد

چو زو بازگردید فرطورتوش

جوان سرافراز با رای وهوش

گرازان به راه اندر آورد سر

چو شیر ژیان در پی گورنر

به ره بر نکردش فراوان درنگ

چو با مرز چین اندر آمد به تنگ

که پیوسته هندوان بود چین

به قنوج نزدیک بود آن زمین

به زودی همی خواست مرد جوان

کز آن ره گراید به هندوستان

کجا پانزده سال بگذشته بود

کز ایشان سپهدار برگشته بود

به هر سال،یک ره زگرد گزین

فرستاده رفتی به ایران زمین

بدو نیک،هر چش گذشتی به سر

نمودی به باب و شه دادگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode