گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بیاورد صد کاروان شتر

ز آب و علف کرده یکباره پر

به پیش اندر افکند و پویان برفت

بر آن ریگ تاریک جویان برفت

ز گرمی همی سوخت تن در سلاح

نبد روز پیکار و گاه مزاح

زبان ها برون اوفتاده ز کام

همه یاد کردی ز قوم و مقام

تن بارگی گشته از خوی پرآب

بر آن دشت بی آب دل پرشتاب

به یزدان بنالید هرکس به درد

از آن راه تاریک پربار و گرد

بدین گونه ببرید سه روزه راه

میان دو کوه اندر آمد سپاه

چو آورد لشکر میان دو کوه

خود و نامداران پس اندر گروه

سراپرده زد بر لب جویبار

پس و پشت او لشکر نامدار

شب آمد بخفتند و دم بر زدند

یکی بر لب خشک نم بر زدند

ز رنج و غم راه دور و دراز

برآسود آن لشکر رزم ساز

چو پاسی از آن تیره شب درگذشت

ز ابر سیه آسمان تیره گشت

برآمد یکی ابر مانند غار

سراسر بپیوست بر کوهسار

از آن ابر تاریک و باد دمان

جهان گشت پردام اهریمنان

ببارید برفی به کردار او

کز آن شد دل نامداران ستوه

برآمد به بالا یکی تیره برف

پر از برف شد کوهسار شگرف

سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ

کشیده شد از برف از دشت نخ

نبد دست و بازو کسی را به کار

پر از برف و سرما شد آن کوهسار

چو از برف و سرما به بیچارگی

رسیدند لشکر به یکبارگی

سپهبد چنین گفت با بخردان

که ای نامداران و فرخ ردان

ز بد دست خواهش به یزدان بریم

ز خود بینی و کبر دل برکنیم

بدین رنج رخ سوی او آوریم

ز چشم آب حسرت به رو آوریم

مگرمان ببخشد از این سخت جای

که اویست بیچاره را رهنمای

بزرگان و گردان لشکر همه

سپاه آنچه بودند یکسر همه

به زاری همه دست برداشتند

زاهدانه فریاد بگذاشتند

که ای برتر از دانش و عقل و جان

تویی آفریننده انس و جان

بدین جای بی دسترس دست گیر

نیاز همه بندگان درپذیر

چو کردند از این گونه زاری بسی

ز سرما نپرداخت با خود کسی

ببخشود بخشنده داد و مهر

همان گاه شد تازه روی سپهر

همان گه بیامد یکی باد تند

ببرد از رخ آسمان ابر کند

چو بخشایش و داد یزدان بود

بهار و دی و تیر یکسان بود

بیامد دل مهتران باز جای

نیایش کنان پیش یزدان به پای

سراپرده و خیمه پربرف و یخ

فکندند برتن بر آن کوه شخ

چو شد خشک خرگاه و پرده سرای

بزرگان برفتند یکسر ز جای

سبک بار کردند چیزی که بود

وز آنجا برفتند مانند دود

سه روز و سه شب بود در راه برف

برفتند از آن راه برف شگرف

چهارم چو آمد میان دو کوه

سراسر همه لشکرش بد ستوه

بدیدند یک دشت پرآب و گل

همان جای رامش بد و رود و مل

گرفتند بر دادگر آفرین

خداوند فیروز جان آفرین

اگر چند بسیار دیدند رنج

به هر بهر زان خرمی بود گنج

نماند به مردم غم و رنج و درد

نه خوبی و آسانی و گرم و سرد

نه سود و زیان و نه نیک و نه بد

خردمند مردم چرا غم خورد

بر آن دشت پرگل فرود آمدند

ابا رامش و نای و رود آمدند

یکی بزم خرم بیاراستند

همی جام زرین بپیراستند

چو خوردند با شادمانی سه روز

چهارم ز گردون چو گیتی فروز

برآورد رخشنده زرین درفش

بدرید شب پرنیانی بنفش

دلیران به رفتن سر افراختند

دل از رنج و سختی بپرداختند

همی رفت پیش اندرون پهلوان

سیه دیو همراه او با ردان

دگر باره آن پهلوان بزرگ

بپرسید از نره دیو سترگ

که دیگر شگفتی چه بینم به راه

یکایک بگو ای گو نیک خواه

بدو گفت کز کرگدن دیو زوش

هم اکنون به گوش آیدت یک خروش

کز آن گونه پتیاره دیو ژیان

ندیده است هرگز کس اندر جهان

بدرد ز آواز او کوه و سنگ

بخاید ز بیمش ژیان شیرچنگ

تن پیل دارد سر کرگدن

سرون بر سرش چون درخت گشن

به تک باد را زیر پی بسپرد

به دندان چو پیل ژیان بشکند

سر و پای پیل ژیان بر زند

چو بادش ز روی زمین برکند

نباشد مر او را یکی پشه سنگ

ازو کوه پیچان شود روز جنگ

فرامرز فرمود تا رزم ساز

بیارند در پیش آن سرفراز

ز بهر نبرد آنچه بد ناگزیر

ز تیغ و ز گرز و کمان و ز تیر

بپوشید یکسر همان ساز جنگ

برون تاخت مانند شیر و پلنگ

سپه رفت و خود ماند پیش اندرون

تو گفتی روان شد که بیستون

چو خورشید از باختر کرد روی

به منزل رسید آن گو نامجوی

به دست اندرون خنجر دد فکن

چو دانست ماوای آن کرگدن

یکی نعره زد پهلوان دلیر

که از نعره او بلرزید شیر

چو بشنید آن دد برآشفت سخت

که از نعره گرد با زیب و بخت

بیامد برش کرگدن دیو زوش

برآورد بر چرخ گردون خروش

دمنده ز ابر اندر آورد سر

شد از هیبتش کوه زیر و زبر

چو از دور دیدش نبرده سوار

بغرید مانند شیر شکار

ببارید بر وی ز تیر خدنگ

ز پیکان بر وی جهان کرد تنگ

دد تیز دندان بیامد چو باد

به پای سمند جوان در فتاد

سرونی بزد بر زهار سمند

به یک زخم بر تیره خاکش فکند

سپهبد بجست از بر بادپای

چو پیل دمان اندر آمد ز جای

پیاده درآویخت با کرگدن

یکی تیغ در چنگ آن پیل تن

بزد بر میان سرش تیغ تیز

به مردی برآورد از او رستخیز

به دو نیمه شد پیل وش پیکرش

به خاک اندر افکند یال و برش

بیامد خروشان به پیش خدای

خداوند نیروده رهنمای

خروشید بسیار و کرد آفرین

بمالید رخسارها بر زمین

همان گاه دیو سیه در رسید

مر او را به جای پرستش بدید

فتاده به نزدیک او کرگدن

به خنجر به دو نیمه گشتست تن

بدو آفرین خواند دیو دلیر

ابر بازوی نامور نره شیر

سپه نیز آمد ز راه دراز

ببردند یک یک بر او نماز

بسی آفرین کرد هر کس بر او

که جاوید بادا یل نامجوی

همان جا بر سبزه خرگه زدند

سراپرده نزدیکی ره زدند

به رامش نشستند و می خواستند

دل از خرمی ها برآراستند

چو شد مست هرکس سوی خوابگاه

برفتند آسوده یکسر سپاه

دگر روز چون گشت خورشید زرد

بگسترد زرآب بر لاجورد

برآراست راه آن یل پهلوان

سر نامداران روشن روان

دگر باره با آن سیه دیو گفت

که در کار دانش مکن در نهفت

چه بینم دگر باره از دیو و دد

در این ره چه پیش آیدم نیک و بد

دگر گفت با او سیه دیو گرد

که ای مرد با دانش و دستبرد

یکی دیگرت کار ماندست و بس

کز آن سهمگین تر ندیدست کس

چو زین بگذری هیچ رنجت نماند

بجز کشور و تاج وگنجت نماند

یکی اژدها است بر رهگذر

کزو چرخ گردنده جوید حذر

چو کوهی به تن باشد و تف و تاب

گریزد ازو بر سپهر آفتاب

دو چشمش چو دو طاس هم پر ز خون

ز کام و دمش آتش آید برون

نفس همچو سوزنده آذرگشسب

ز میلی به دم در کشد پیل و اسب

به سر بر دو شاخش بود تیر سخت

ستبری فزون تر ز شاخ درخت

همی دست و پا دارد و یال و بر

به چنگال ماننده شیر نر

گرایدون که او را نگون آوری

به مردی تن او به خون آوری

چنان دان که داننده خوب و زشت

به نام تو منشور مردی نوشت

سیه دیو را گفت شیر ژیان

که ای مرد دانای شیرین زبان

بسی دیده ام زین نشان اژدها

ازین سخت تر گاه کین و بلا

که هرگز نپیچیده ام سر ز جنگ

نه در رزم جستن نمودم درنگ

به زور جهاندار ازین اژدها

برآرم دمار و نیابد رها

بگفت این و برگستوان بر سیاه

برافکند آن پهلو رزمخواه