گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو پرداخت از جنگ نام آوران

همان شیر و آن لشکر بیکران

سپه بر نشاند و بیامد به شهر

از آن جنگ جستن نیامدش بهر

زبان بزرگان ابر شهریار

گشادند از بد در آن روزگار

پشیمان شد از کرده خویشتن

نهفته بیامد ز راه انجمن

نهانی به خانه درون رفت خوار

به چنگ اندرش خنجر آبدار

بزد بر تهیگاه و خود را بکشت

چنان بی خرد مرد بی یار و پشت

ز بدخویی و تندی خویشتن

تبه کرد خود را در آن انجمن

سپهدار آن شاه بی دین و داد

بزرگان و مردان فرخ نژاد

چو آگاه گشتند برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

در شهر فرغان گشادند زود

برون رفت هرکس که داننده بود

پذیره بر پهلوان آمدند

شتابان چو باد دمان آمدند

چو رفتند بردند پیشش نماز

به شهر اندر آمد گو سرفراز

برآسود در شهر فرغان سه ماه

گهی باده گه گوی و نخجیرگاه

وز ایشان گزین کرد یک نامدار

بزرگ و سرافراز و با گیرودار

به نام و گهر او ز چیپال بود

جوان و خردمند و با یال بود

بدان شهر فرغان ورا شاه کرد

یکی عهد بربست و آگاه کرد

که هر سال بدهد ز پر چرم گاو

همه زر سرخ از پی باج و ساو

از آن پس برآراست آن شیرمرد

برآورد از لشکر از راه گرد

عنان کرد پیچان به راه درنگ

رسیدند نزد که قاف تنگ

درآن دشت مردان فراوان بدند

به رخسار چون ماه تابان بدند

ولیکن سر و پا و تن پر ز موی

همه سرو بالا همه ماه روی

به تک تیزرو همچو باد دمان

گریزان ز مردم چو تیر از کمان

از آن نامداران ایران سپاه

بر اسبان تازی و پوینده راه

که هنگام رفتار پران عقاب

نرفت از پی اسبشان در شتاب

بسی با کمند و کمان تاختند

بسی بند و نیرنگ ها ساختند

کزیشان یکی را به بند آورند

بر پهلوان بلند آورند

ز هامون برآمد یکی تیره دود

نیامد از آن تاختن هیچ سود

همه مانده گشتند و بازآمدند

پر از درد و رنج و گداز آمدند

بخندید گرد جهان پهلوان

چنین گفت با مهتران و گوان

که این مردمان را به خم کمند

جهان دیده هرگز نیارد به بند

شما رنجه گشتید و خود با ستور

نه عزم ژیانست یا نره گور

شنیدم که این مردمان را به نام

بزرگان و دارای گسترده کام

بدانند و نسناس خوانند شان

همان مردم دیو دانندشان

بگفت این و بگرفت راه دراز

بیامد به نزدیک دریا فراز

ز یک دست دریا ز یک دست کوه

شده دیو از آن کوه و دریا ستوه

دو مه بر لب ژرف دریا بماند

ز هر گوشه ای کاروانان بخواند

به ده ماه کشتی فراوان بساخت

به دریا درون بادبان برفراخت

روان کرد کشتی به دریای تند

درو باد با وی نکرد هیچ کند

برآمد به خوبی و با فرهی

از آن ژرف دریا به تخت مهی

بیاورد تخت از بر لاله زار

نشست از بر رود با میگسار

بخورد و بخفت و برآمد فراز

به دل خرم از رنج راه دراز