گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بگفت این و هم در زمان برنشست

به کینه نهاد از بر تیغ دست

سپه بر نشاند و بزد بوق و کوس

زمین از سم اسب گشت آبنوس

بیامد به نزدیک ایران سپاه

سواران جنگ آور کینه خواه

سوار طلایه چو باد دمان

از ایران بیامد بر پهلوان

بدو گفت کامد ز دشمن سپاه

جهان شد سراسر ز لشکر سیاه

چو بشنید پهلو برآمد چو دود

بر شه در آن رزم تندی نمود

به اسب اندر آمد به کردار باد

ز تندی یکی کرد سوگند یاد

به جان و سر شاه ایران زمین

به تاج و به تخت و به تیغ و نگین

که بی جوشن و درع و ببر بیان

به جنگ اندرآیم به گرز گران

برآرم ز فرمان یزدان دمار

به نیروی یزدان پروردگار

بزد چنگ و آمد دمان همچو ابر

چو تنگ اندر آمد به سان هژبر

بغرید و گرز گران برکشید

یکی آتش از رزمگه بردمید

درافتاد در لشکر بدگمان

به مانند سیل از بر آسمان

به گرز و به تیغ اندرآورد دست

بسی مرد را کرد با اسب پست

به گرزش زمین شد چو دریای خون

ز تیغش سر سروران شد نگون

شده تیره وش سرخ رخسار مهر

ز بس خون که افشاند او بر سپهر

کمندش به کردار نر اژدها

ز دم می نکردی یلان را رها

خدنگش دل کوه خارا بخست

نهیبش پی چرخ گردون ببست

برافراز چون تاختی از نشیب

دل کوه بگداختی از نهیب

به هامون چو در کوه کردی شتاب

شدی کوه پولاد دریای آب

بدین گونه پیش و پس و چپ و راست

همی تاخت هر جا بدان سان که خواست

به خنجر ز دشمن به روز نبرد

ددان جهان را یکی سور کرد

ز شمشیر آن شیرمرد دلیر

ز کوپال و از گرز آن نره شیر

نماندند زنده در آن رزمگاه

ز گردان فرغان یکی رزم خواه

همیدون سپاه جهان پهلوان

به کوشش درون بود با نوجوان

چو فرغان بدید آن چنان رزم سخت

بدانست کش روز برگشت و بخت

سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ

ندید هیچ راه فسون و درنگ

زمین از سپه شد به مانند خون

درفش سر نامداران نگون

عنان برگرایید و بگریخت زود

چو از رزم جستن نمود آنچه بود

به تنها گریزان و دل با دو نیم

ز گردان ایران پر اندوه و بیم

به شهر اندرون رفت و در سخت کرد

دلش پر ز تیمار از آن کار کرد

فرامرز فرمود تا تیغ تیز

کشیدند و کردند دل پر ستیز

از ایشان که مانده بدان جایگاه

دهستان که بد نزد آن جنگ گاه

بکشتند و خستند ازیشان بسی

نماند از بزرگان در آنجا کسی

چو از مرز فرغان برآورد دود

ز کشور هر آن کس که فرزانه بود

به نزد سپهبد به زاری شدند

خروشان ز بد زینهاری شدند

ز بیدادی بی خرد شهریار

بگفتند با پهلو نامدار

که از راه بیداد شد رزمجوی

وگرنه کس این بد نکرد آرزوی

کنون چون خداوند فیروزگر

تو را داد مردی و نیروی و فر

ازین بیگناهان ستم دور دار

بیندیش از این چرخ ناپایدار

به فیروزی روزگار نبرد

سزد گر ببخشایی ای رادمرد

ببخشا و از روزگار دژم

دل نیکخواهان مکن پر ز غم

به یزدان که جان و جهان آفرید

زمین و سپهر و زمان آفرید

که بیزار گشتیم ازین شهریار

که نفرین بر او باد بد روزگار

سپهبد ببخشودشان یکسره

امان داد گرگ ژیان از بره