گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو آمد از آن مرز و کشور به در

عنان کرد پیچان سوی باختر

ز خشکی از آن پس به دریا رسید

یکی بی کران ژرف دریا بدید

که پیوسته بود او به دریای چین

تو گفتی که غرقست در وی زمین

به یک سال کشتی گذشتی بر آن

بفرمود گرد جهان پهلوان

چهل پاره کشتی بپرداختند

بدان ژرف دریا برانداختند

ز چین و ز ماچین برآورد پیش

به آب اندرون مرد پاکیزه کیش

چو شش مه در آن ژرف دریا برفت

از آن پس که ماه اندرآمد به هفت

برآمد زناگه یکی تندباد

که ملاح از آن سو نبودش به یاد

همه کشتی از هم پراکنده کرد

ز دریا و کشتی برآورد گرد

سپاه و سپهبد ز هم دور کرد

دل و جان آن جمله رنجور کرد

از آن باد یکسر پریشان شدند

ز درد جدایی خروشان شدند

سپهبد فرامرز با جفت خویش

ابا پیر ملاح دلگشته ریش

به جایی فتادند همچون بهشت

جزیری پر از مردم و پر ز کشت

همه بیشه پر بود از میوه زار

همه کوه و هامون پر از لاله زار

سوی آن جزیره نهادند روی

خروشان از آن درد و از های و هوی

چو کشتی ز دریا کنار آورید

بسی مردم آمد در آنجا پدید

سران همچو اسب و به تن آدمی

دل پهلوان گشت از ایشان غمی

از آن اسب چهران تنی سی و چل

برفتند نزدیک آن شیر دل

ستایش نمودند بر پهلوان

زبانشان ندانست مرد جوان

پر از غم شدش دل ز گفتار شان

ندانست و آگه نه از کارشان

نیایش بسی کرد و نالید زار

خروشید در پیش پروردگار

ز جان آفرین خواست روز بهی

که پیش آردش خوبی و فرهی

ببخشید یزدان به فیروز و راد

در بسته بر روی او برگشاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode