گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

چو یک هفته بنشست در پیشگاه

سپهبد چنین گفت با پادشاه

کز آن گنج گرشسب گرد سوار

که دادی به من زان نشان چند بار

کدامست بنمای اکنون به من

سزد گر ببیند این انجمن

برآمد شهنشه ز جای نشست

ابا نامداران خسرو پرست

فرامرز یل نیز و ایران سپاه

برفتند از شهر تا جایگاه

ز یک نیمه شهر میلی نمود

بدان سان که دفتر نشانی نمود

ز سنگ و ز گچ بود میلی دراز

برآورده بالای او بیست یاز

فرامرز انداخت آن را ز پای

پدید آمد آنجا یکی تیره جای

طلسمی بدیدند در تیره چاه

درو کرد شیر دلاور نگاه

ز فیروزه مردی به اسبی ز زر

به دست اندرون خنجر جان سپر

نشسته بر آن اسب زرین چنان

که گفتی به رزم اندر است این زمان

سپهبد فرامرز گرد دلیر

یکی را بفرمود رفتن به زیر

بدان تا ببیند که در ژرف چاه

چه چیز است وآن را چگونست راه

چو مرد اندر آن جایگه پانهاد

بگردید خنجر به کردار باد

به گردش زدش در زمان تیغ تیز

به ناگه برآورد ازو رستخیز

جهان پهلوان در شگفتی بماند

بسی زیر لب نام یزدان بخواند

ز درد جوان شد دلش پر نژند

همه گرد بر گرد چه را بکند

بدید آن همه بند و نیرنگ چاه

شکستند و روشن بدیدند راه

در آن جایگه شد یل پهلوان

تنی چند با او ز نام آوران

یکی خوش سرا دید آراسته

ز فیروزه و لعل پیراسته

ز زر اندرو دید بسیار خم

که در وی شدی مرد با اسب گم

سر خم همه برگرفته ز زر

به زنجیر پا بسته بر یکدگر

ز یاقوت و فیروزه و گوهران

ز لعل و زبرجد کران تا کران

بسی دید هر جایگه ریخته

به هر یک به دیگر برآمیخته

یکی لوح یاقوت چون آفتاب

به نیکی و خوبی چو یک قطره آب

برو بر نوشته یکی پند خوب

سخن های نیک و برومند خوب

نوشته در آنجا چنان یافت شیر

که ای پرهنر پهلوان دلیر

جهانگیر پور سرافراز من

پناه کیان و سر انجمن

ز ما باد بر تو فراوان درود

همیشه تو را نیکویی تار و پود

چو ایدر رسیدی به روشن روان

ز فر تو این کشور قیروان

بهشتی بود باز با رنگ و بوی

ز تیر تو ای شیر پرخاشجوی

زدوده شود تیرگی ها ازو

سوی خوبی آرد دگر باره روی

به پارنج خویش این گرانمایه گنج

ستان آنکه بردی فراوان ز رنج

ولی پند من سر به سر یاد گیر

جهان را ز کارش همه باد گیر

که بر کس نماند جهان جاودان

مکن تیره بر خویشتن روز و بر دیگران

زبهر زمانه مکن دل دژم

به خوبی سرآور مخور هیچ غم

که گر بس بکوشی و گردآوری

رها بایدت کرده هم بگذری

مرا نیز بود ای پسر نای و نوش

دل و مغز دانا و هم چشم و گوش

بزرگی و نام و فزونی و بخت

جهان پهلوانی ابا تاج و تخت

به روی زمین بر نماند هیچ جای

که پیل من آنجای ننهاد پای

به شمشیر و تیر و به گرز گران

شکستم بسی لشکر بیکران

بسی شیر و پیل و بسی اژدها

سرانشان جدا کرده ام بارها

به خنجر دل کوه بشکافتم

ز گیتی همه کام دل یافتم

هزارم فزون بود از عمر بهر

گرفتم فراوان بسی مرز و شهر

چو هنگام ضحاک تازی نژاد

چو گاه فریدون با دین و داد

مرا راست بد کار و آسوده روز

از آن پس که گشتیم گیتی فروز

چو گفتم که آرام خواهم گرفت

به آسودگی جام خواهم گرفت

شبیخون سگالید ناگاه مرگ

گذر کرد پیکانش بر خود و ترگ

ز تختم سوی تیره خاک آورید

سرم ناگه اندر مغاک آورید

شما را سپردیم دیگر جهان

ز ما یاد بادا میان مهان

تویی مر مرا در جهان یادگار

که خشنود بادا ز تو کردگار

چو دانستی ای نامور پهلوان

که گیتی نماند همی جاودان

ز بهر جهان رنج بر تن منه

دلت را به بدروز هرگز مده

پی درهم و گنج خود را مسوز

که نبود امید از شبی تا به روز

که ما از نهاده پشیمان شدیم

از این پس که در خاک پنهان شدیم

به گیتی در آن کوش ای نامدار

که یزدان بود از تو خشنود وار

سپهبد چو برخواند اندرز باب

به چهره روان کرد از چشم آب

برآورد از دل یکی باد سرد

روان کرد از دیدگان آب زرد

فراوان ز کار نیا یاد کرد

از آن پس سر خم ها بازکرد

ببخشید از آن هر کسی را بسی

ازو شاد و خرم دل هرکسی

در آن مرز یک سال و شش مه بماند

از آن پس سپاه و دلیران براند

دو منزل شه قیروان و سران

برفتند همراه آن پهلوان

بکردند بدرود با یکدگر

شه نامدار و یل نامور