گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

بگفت و برانگیخت شبرنگ را

برافراخت یال و کیی چنگ را

چو تنگ اندرآمد سوی کارزار

بغرید مانند شیر شکار

چون آن نعره در گوش اژدر رسید

چو شیر ژیان ویله ای برکشید

به خود بربجنبید نر اژدها

پراکنده شد زهرش اندر هوا

بلرزید زآسیب او کوه و دشت

ز دودش همه آسمان تیره گشت

چو شبرنگ سرکش مر او را بدید

چو خورشید جوشید و اندر جهید

رمید و نشد پیش نر اژدها

ز گردش نهان گشت روی هوا

به تندی زدش پهلوان سوار

که تنگ اندرآید سوی کارزار

ز نر اژدها نیز برگاشت روی

چو رفتن نیارست نزدیک اوی

سپهبد شد از بارگی تنگدل

چو او سوی اژدر نیاورد دل

فرود آمد از خشم و کردش رها

پیاده بیامد بر اژدها

جهان دید یکسر پر از درد و تاب

سیه گشته از دود او آفتاب

به یزدان پناهید گرد دلیر

از آن پس برآویخت چون نره شیر

به قربان برآورد چاچی کمان

یکی تیر پولاد پیکان گران

نهاده بدو اندر آورد شست

گرفت از بر قبضه چرخ دست

به ابروی چرخ اندرآورد چین

ز گوشه برآمد خروشی به کین

چو با گوش گوشه برآورد تنگ

رها کرد از شست تیر خدنگ

بزد بر میان و دهان و زفر

برآمد یکی جوی خون از جگر

خدنگی دگر بر میان و سرش

بزد رفت یکسر به مغز اندرش

چو تنگ اندرآمد بدو اژدها

همی جست شیر ژیان زو رها

زدش دیگری بر میان دو چشم

برافزود بر اژدها درد چشم

دگر خنجر چار شاخ از میان

کشید و بیامد برش تازیان

بزد بر سر او چو نزدیک شد

جهان از تف و دود تاریک شد

دهن باز کرده چو غاری فراخ

کشید از یل او خنجر چارشاخ

گرفت و به کام اندرش در بسوخت

چو دریا ازو خون روان برفروخت

ز خنجر دهانش گشاده بماند

همی زهر در چرخ گردون فشاند

به کام اندرش تیغ چون گشت سخت

جوان سرافراز بیدار بخت

برآورد الماسگون تیغ تیز

سرش پر ز کین و دلش پر ستیز

دو دستی همی کوفت بر سرش تیغ

نشد بازویش خم از آن دد دریغ

چو از رزم خنجر به سیری رسید

عمود گران از میان برکشید

برآورد و زد بر سرش کرد خورد

ندیده بدان گونه کس دستبرد

چو او کشته شد جوشن از دود زهر

ز بس کز تف و تاب او یافت بهر

فروریخت ز اندام شیر ژیان

همان مغفر و درع و ببر بیان

از آنجا بیامد برهنه تنان

به نزدیک یک چشمه آب روان

بیفتاد لرزان بر آن سرد آب

ز گرمی نمانده ورا توش و تاب

بدان گه که از خشم و کین پهلوان

ز اسب اندرآمد به روشن روان

دوان شد همی بارگی باز جای

بدیدند گردان ستاده به پای

برو بر نگونسار زین پلنگ

سراسر گسسته خفتان و ترگ

برآمد خروشی از ایران به زار

سپاهش ببارید خون در کنار

گمان بودشان کان یل تیز چنگ

که با اژدها اندرآمد به تنگ

از او اژدها در گه کارزار

ز ناگه برآورده باشد دمار

فغان بزرگان چو پیوسته شد

ز دردش دل هرکسی خسته شد

یکی گفت از آن نامداران شهر

کش از مردی و زیرکی بود بهر

که ای نامداران و کندآوران

ز من بشنوید از کران تا کران

شما یک زمان مویه کمتر کنید

وزین پایه و کوچه سر برکنید

که من رفت خواهم بر پهلوان

ببینم من او را به روشن روان

گر از چنگ اژدر جوان کشته شد

سر بخت ما جمله برگشته شد

بیایم شما را دهم آگهی

از آن نیزه کش گرد با فرهی

گر ایدون که یزدان فیروزگر

ببخشیده باشد بدین بوم بر

به تیغ اژدها آن گو نره شیر

ز بالا درآورده باشد به زیر

بیایم دهم مژده از کار او

به پیکار و پرخاش و کردار او

بزرگان بدین گفته خشنو شدند

ز رای وی از مویه یکسو شدند

جوان دلاور کمر سخت کرد

سواره شد از ره برآورده گرد

وز آن سو جهانجوی گردن فراز

به آب اندرون بد زمانی دراز

چو تن پاک گشتش برآمد ز آب

به جای پرستش بیامد به تاب

به پیش جهاندار یزدان پاک

بغلطید بسیار در تیره خاک

همی گفت ای پاک پروردگار

تو دادی مرا بهره از روزگار

سپاس از تو دارم نه از خویشتن

نه از مردی و تیغ و نیروی تن

فراوان از این گونه زاری نمود

از آن پس ز جا اندرآمد چو دود

چو خورشید بر خاوران زرد گشت

شتابان سوی لشکر آمد ز دشت

گرازان همی رفت بر سان مست

به کوپال کرده دل کوه پست

سواری دلاور که با فرهی

همی آمد آنجا سوی آگهی

چو از دور مر پهلوان را بدید

خروشی به ایران سپه برکشید

فغان کرد کای پر هنر بخردان

سواران گردنکش و موبدان

شما را به شیر ژیان مژده باد

که از جنگ برگشته فیروز و شاد

به دل در مگیرید تیمار و غم

روان را مدارید از غم دژم

ستایش کنان برگرفتند راه

چو آمد به دیدار شاه و سپاه

همی خواندند آفرین خدای

ابر نامور پهلو نیک رای

برو هر کسی کرد گوهر نثار

چو لشکر چو دستور و چون شهریار

چو از آفرین دل بپرداختند

دلیران همه سر بر افراختند

به رامش نشستند در قیروان

زن و کودک و هم پیر و جوان

زبانشان شب و روز پر آفرین

بدان پهلوان زاده پاک دین

بدیشان نبد یاد تیمار و غم

نماند اندر آن مرز یک تن دژم