گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

از آن پس فرامرز روشن روان

چو پرداخت از مرغ آمد دوان

شب و روز کشتی همی راندند

جهان آفرین را همی خواندند

چو یک ماه راندند در روز و شب

جزیری بدیدند زیبا عجب

پر از آب و پر سبزه و پردرخت

نشستنگه مردم نیک بخت

درو بیکران مرغ و نخجیر و دد

فرامرز گردنکش پرخرد

ز دریا برآمد سوی بیشه رفت

ابا مهتران روی بنهاد تفت

بفرمود تا از لب جویبار

بباشند با رامش و میگسار

ابا بربط و باده خوشگوار

نشستند خرم در آن مرغزار

به ناگه خروشی برآمد ز دشت

بدان سان که از چرخ اخضر گذشت

دد و دام یکسر گریزان شدند

سپه جمله از بیم لرزان شدند

سپهبد بفرمود تا چند مرد

بسازند و از ره برآرند گرد

ببینند کان سهمگین نعره چیست

در آن بیشه آواز زان گونه چیست

برفتند و دیدند و بازآمدند

به نزد سپهبد فرازآمدند

بگفتند کای مهتر شیردل

دل از رامش و خرمی برگسل

که آمد یکی خیره سر اژدها

کزو شیر جنگی نیابد رها

همی سوی بیشه گراید ز کوه

شدست این جزیره ز بانگش ستوه

گریزان شدستند از او دیو و دد

ازو بی گمان بر سپه بد رسد

فرامرز مست از می زابلی

نهاده برش دشنه کابلی

برش ریدکی ایستاده به پای

سرش پر نواهای تنبور و نای

کمانی به دست اندرش با سه تیر

سرافراز گردنکش و گردگیر

همانگه برآمد به جای نشست

بر آن تیغ برنده بنهاد دست

کمان بستد و تیرهای خدنگ

که آید به نزد دد تیزچنگ

بدو نامداران درآویختند

همه شور و زاری برانگیختند

نه مرغست گفتند نر اژدهاست

نه شیر است و نه پیل کوه بلاست

که بر زخمشان اندر آری به زیر

تو این را مپندار چون مرغ و شیر

گر از دور بر تو دمد تیزدم

سهی قامتت را درآرد به خم

از این بوم بیرون بباید شدن

نشاید بر این بوم و بر دم زدن

به تندی به ایشان چنین گفت شیر

که ای مهربان مهتران دلیر

مرا گر به چنگال نر اژدها

جهان کرد خواهد تنم را رها

به پرهیز کی بازگردد ز من

چو یزدان چنین راند اختر به من

بگفت این و زان جا خروشان برفت

دل لشکر از بیم در بر بتفت

چو تنگ اندر آمد سوی اژدها

سیه مار تند اندر آمد ز جای

یکی کوه غلطان ز کوه سیاه

دمش بر سرکوه و سر سوی راه

درازی او بود یک قد میل

شکم زرد و تن تیره مانند نیل

ز دود دمش دشت و که تیره شد

جهان از تف و تاب او خیره شد

همی سوخت روی زمین را ز تف

ز دودش همه مرغزاران چو کف

ز یک میل پیل ژیان را به دم

همی درکشیدی شکستی ز هم

فرامرز یک نعره زد با خروش

همی اژدها را بدرید گوش

بیامد پس پشت نر اژدها

نهاد از بر چرخ دام بلا

کشید و بینداخت تیر خدنگ

بزد بر قفای دد تیز چنگ

برون شد ز سوی دگر تیر اوی

ز جا اندر آمد دد تندخوی

رمید از سپهدار خنگ نبرد

بپیچید ازو جنگی شیرمرد

از آن پس برآورد تیر دگر

بزد بر ظفرگاه و شد کارگر

بغلطید در خاک نعره زنان

به چنگال می کند کوه گران

دگر باره پور گو پیل تن

یکی تیر انداخت بر شوم تن

بزد بر میان دو چشمش چنان

که تیرش گذر کرد زو شد روان

بیفتاد بر جا و زو رفت هوش

تو گفتی نماندش به تن هیچ توش

یکی رود خون گشت از وی روان

وز آن پس فرامرز روشن روان

سوی اژدها رفت با تیغ تیز

به خنجر برآورد ازو رستخیز

به نیروی تیغ آن یل نیک بخت

تن اژدها کرد پس لخت لخت

از آن جا جهان پهلوان سوی آب

روان شد به روشن روان با شتاب

سر و تن بشست و رخش بر زمین

نهاد و ثنا بر جهان آفرین

همی خواند آن گرد روشن روان

که ای خالق و داور مهربان

سپاس از تو دارم که داور تویی

به رنج و به سختیم یاور تویی

ایا برتر از جایگاه و نشان

تو دادی مرا زور بر بدنشان

تو کردی از این اژدهای دمان

در فتح بر روی این ناتوان

از آن پس بیامد سوی بزمگاه

خود و پهلوانان ایران سپاه

ببود اندر آن بوم خرم سه ماه

شب و روز با رود و نخجیر و گاه

شگفتی در آنجا فراوان بدید

سپه را از آنجا فراتر کشید

همه کوه یاقوت دید و بلور

از آن در دل هرکس افتاد شور

فراوان ز یاقوت و لعل و گهر

ببردند گردان زرین کمر