گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ز پیر جهاندیده پرسید و گفت

که ای پیر با دانش و هوش جفت

از این زندگانی چه دارید رای

برهنه شب و روز مانده به جای

نه خورد و نه خواب و نه آرام و کام

به بی کامی اندر بدن شادکام

چرا این همه رنج بر خود نهید

بدین گونه اکنون چه دارید امید

جهان پر ز خوبی و پرخواسته

همه کارها گشته آراسته

چنین داد پاسخ برهمن بدوی

که ای مرد با دانش و خوب گوی

چنان دان که هر کو جهان را شناخت

درو جای آرام و بودن نساخت

جهان همچو خانیست بر رهگذر

خردمند از این خانه جوید حذر

هر آن کس که دل بندد اندر جهان

هشیوار خواند وی از ابلهان

فراز آورد گنج و هم خواسته

مرادش همه گردد آراسته

ز ناگه شبیخون به سر برش مرگ

بیارد نهد بر سرش تیره ترگ

ز تختش سوی تیره خاک آورد

سر و تاجش اندر مغاک آورد

بماند دلش بسته این سرای

خرامش نیاید به نزد خدای

روانش بماند بدان تیرگی

همه ساله جانش پر از خیرگی

نه تن ماند آنجا نه گستردنی

نه آسایش و خورد و از خوردنی

خردمند رنج اندرین کی برد

که بگذارد اینجا و خود بگذرد

برمرگ درویش یا تاجور

یکی بود خواهد در این رهگذر

چه تن را همی داشت باید به رنج

به دانش بباید بیندوخت گنج

که چون بگذری زین سپنجی سرای

شود دستگیرت به نزد خدای

سبکبار شو تا توانی برید

ره دور و آسان به منزل رسید

برهمن چو این در معنی بسفت

رخ پهلوان همچو گل برشکفت