گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

سپیده چو از باختر زد درفش

چو کافور شد روی چرخ بنفش

زمین تازه شد کوه چون سندروس

ز درگاه برخاست آواز کوس

فرامرز با رستم پهلوان

برفتند نزدیک شاه جهان

فرامرز در باره شاه شد

سخن گفتن شاه همراه شد

که با من نکویی بسی کرد رای

هنر در دل خویشتن کرد جای

بدان گه که من اوفتادم برش

یکی نامداری ببد لشکرش

بسی نیکویی ها از او دیده ام

به دانش مر او را پسندیده ام

کنون چشم دارم ز شاه جهان

که بخشد برو ملک هندوستان

بدان کو مرا دوستداری نمود

نباید بدو رنج و خواری نمود

چو بشنید شاهنشه دادگر

ورا گفت بخشیدمش سر به سر

ببر همچنانش به هندوستان

به سوی بر و بوم جادوستان

به خوبیش بر تخت شاهی نشان

از ایدر فراوان ببر سرکشان

که آن بوم و بر تا به دریای چین

به شاهی تو را دادم ای پاک دین

به خوبی بساز و میازار کس

نه از کارداران برنجید بس

کشاورز را نیکی آور به جای

زتو نام باید که ماند به جای

فرامرز روی زمین داد بوس

بدو گفت ای شاه با پیل و کوس

یکی بنده ام پیش تختت به پای

چنان چون بفرمایی آرم به جای

شه هندوان را طلب کرد شاه

بدو خلعتی داد زیبای گاه

نوازید بسیار و اندرز کرد

سپهدار هندی آن مرز کرد

بدو گفت من شاه را بنده ام

به فرمان و رایش سرافکنده ام

نپیچم من از چاکران تو سر

گرم دیده خواهند ای نامور

زمین را ببوسید و آمد به در

ره هند را تنگ بسته کمر

از آن پس که آمد برون شاه هند

سپهبد فرامرز نیکی پسند

ورا بر در خیمه خویشتن

ابا نامداران یکی انجمن

به می خوردن اندر نشستند شاد

یکی شب ببودند تا بامداد

چو خورشید بر چرخ بگذارد پای

خروش جرس خاست با بانگ نای

روان شد فرامرز با رای هند

سوی شهر خود از ره مرز سند

چو تنگ اندرآمد سوی هندوان

یکی آگهی آمد از پهلوان

که بر هندوان دیگری خسرو است

شهنشاهی و نامداری گو است

سرافراز مردی مهارک به نام

سپهدار و گردنکش و خویش کام

از آن گه که آن پهلوان سترگ

ازیدر بشد نزد شاه بزرگ

بزرگان هندوستان همچنان

گزیدند شاهی دلیر و جوان

نشاندند بر تخت و بر تاج زر

به فرمانش بستند یکسر کمر

همه عهد کردند مردان هند

بزرگان و گردان و شیران سند

که گر تیغ بارد به ما از سپهر

نسازیم با رای از روی مهر

همانا که کیخسرو از راه کین

ورا کرده باشد نهان در زمین

وگر زنده باشد در این بارگاه

نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه

چو این گفته بشنید مردی ژیان

شگفتی نمودش بیامد دمان

بر رای هند این سخن باز گفت

چو بشنید از او رای پاسخ بگفت

که آن بد رگ بد تن بد نژاد

مهارک که بر تخت من کرده یاد

یکی بنده ای بود باب مرا

پرستنده خاک و آب مرا

ز فرمان من شاه کشمیر بود

بدان کشور و مرز او میر بود

من از جان گرامی ترش داشتم

سر او ز هر کس برافراشتم

کنون او ز بد خویی و بد تنی

پدیدار کرده است اهریمنی

ره ایزدی هشت و از راه شد

چو بد گوهری کرده گمراه شد

نکو گفت دانای آموزگار

که از بدگهر چشم نیکی مدار

به نوش ار کسی زهر را پرورد

مه و سال ها رنج و سختی برد

سرشتش دهد از می واز انگبین

به کام اندرش شیر و ماء معین

سرانجام راز آشکارا کند

همان گونه خویش پیدا کند

فرامرز گفت ای جهان دیده شاه

تو زان بد کنش دل مگردان ز راه

به توفیق دادار فیروزگر

ز تختش نگون اندر آرم به سر

یکی نامه باید نوشتن بدو

به نامه شود گونه این گفتگو

اگر رام گردد بدین بارگاه

بیاید سپارد تو را جایگاه

وگرنه به گرز و به شمشیر تیز

برانگیزم از جان او رستخیز

بدو رای گفتا که فرمان تو راست

دلم بسته رای و فرمان تو راست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode