گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

در آن شب به تقدیر پروردگار

به خواب اندرون زال به روزگار

چنین دید در خواب روشن روان

که بر جانب کشور هندوان

ابر برزکوهی بدی رزمساز

سپاهش سراسر ازو مانده باز

گرفتار گشتی به دست کسی

که بهرش نبودی ز مردی بسی

به یک تیر پرتاب ازو دورتر

همیدون فکنده نظر زال زر

یکی آتشی دید افروخته

که گشتی از آن دشت برسوخته

پدید آمدی مهتری جاثلیق

که برکه برانداختی منجنیق

نهادی فرامرز را اندروی

سوی آتش انداختی همچو گوی

همه گرد آتش چو دریا شدی

تهمتن زناگاه پیدا شدی

چو دیدی پسر را که اندر هوا

سوی آتش آمد پدیدی روا

هم اندر زمان دست کردی دراز

به بر درگرفتش از آن جای باز

چو از خواب برخاست دستان سام

همانگه بر رستم نیکنام

کسی را فرستاد و او را بخواند

چو آمد برش این سخن ها براند

بدو گفت خوابی عجیب دیده ام

کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام

فرامرز را دیدم اکنون به خواب

دلم گشت از خواب او در شتاب

گرفتار در دست اهریمن است

گر او را نیابی شود کار پست

کنون زود بشتاب و رو بی درنگ

پسر را مگر بازیابی به چنگ

تهمتن چو دریا برآمد به جوش

برآورد برسان تندر خروش

بپوشید چون باد رومی زره

زپولاد برزد زره را گره

فراز زره جوشن اندر برش

بپوشید ببر بیان پیکرش

برافکند برگستوان رخش را

کمرکرده تیغ جهان بخش را

بفرمود کز نامداران سوار

ابا گرز و جوشن ده و دو هزار

بتازند تا کشور هندوان

برآرند گرد از دل جاودان

نیاسود روز و شب از تاختن

همه رزم بودش به دل ساختن

جهان دیده گوید ز درد پسر

فزون تر نیابی تو درد دگر

که مهریست او را که با جان باب

بیامیخت یزدان چو شیر و شراب

بدان سان همی تاخت سوی نبرد

که از کوه خارا برآورد گرد