مسجدی بود که ما در آن جا بودیم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و برگ شاخ و برگی در میان آن بردم ایشان بدیدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود، چه تا من آن جا بودم از عرب لشکری به آن جا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان میبایست برید مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم، تا عاقبت قافله ای از یمامه که ادیم گیرد و به لحسا برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کرا بدهم و از آن جا تا بصره دویست فرسنگ و کرای شتر یک دینار بود از آن که شتری نیکو به دو سه دینار میفروختند مرا چون نقد نبود و به نسیه میبردند گفت سی دینار در بصره بدهی تو را بریم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: راوی در مورد مسجدی صحبت میکند که در آنجا حضور داشته و بر دیواری از آن مسجد بیتی نوشته است. مردم محلی از این کار او شگفتزده شده و او را تشویق کردند که محراب مسجد را نقشنگاری کند. آنها به او وعده دادند که در عوض صد من خرما به او خواهند داد، در حالی که در آنجا خیلی به گرسنگی نزدیک شده بودند. راوی نقاشی محراب را انجام میدهد، ولی با وجود وعدهها، مردم حاضر به پرداخت خرما نمیشوند و جنگی پیش میآید که در آن تعدادی کشته و نخلهای زیادی قطع میشود. بعد از مدتی سختی و گرسنگی، کسی از او خواسته تا به بصره برود و در نهایت به او قرض میدهند تا سفرش را آغاز کند. راوی به خاطر نداشتن پول نقد، شرایط سفر را قبول میکند و با تکیه بر نیاز و ضرورت، به سمت بصره حرکت میکند.
هوش مصنوعی: ما در مسجدی بودیم و کمی رنگ و شنجرف و لاجورد با خود داشتم. بر دیوار آن مسجد شعری نوشتم و برگ و شاخ و برگی هم در میان آن قرار دادم. وقتی مردم آن را دیدند، شگفتزده شدند و همه اهل منطقه جمع شدند تا آن را تماشا کنند. به من گفتند که اگر محراب این مسجد را تزئین کنی، صد من خرما به تو میدهیم. صد من خرما برای آنها چیز با ارزشی بود. زمانی که من آنجا بودم، گروهی از عربها به آنجا آمدند و از آنها پانصد من خرما خواستند، اما قبول نکردند و جنگی آغاز شد. در این جنگ، ده نفر از اهل منطقه کشته شدند و هزار نخل قطع شد، اما آنها حتی ده من خرما هم ندادند. وقتی با من توافق کردند، من آن محراب را تزئین کردم و آن صد من خرما برای ما نجاتدهنده شد، چرا که ما غذا نداشتیم و ناامید از جان خود بودیم و تصور نمیکردیم بتوانیم از آن بیابان بیرون بیاییم. هر طرف که به آبادانی میرسیدیم، باید دویست فرسنگ بیابان سخت و خطرناک را میگذشتیم و در مدت چهار ماه، هرگز پنج من گندم در یک جا ندیدم. تا اینکه بالاخره قافلهای از یمامه آمد که پوست میبرد و به لحسا میبرد و پوست از یمن میآوردند تا به بازرگانان بفروشند. یکی از عربها به من گفت که من تو را به بصره میبرم و هیچ چیز برای پرداخت نداشتم. از آنجا تا بصره دویست فرسنگ بود و کرایه شتر یک دینار بود، در حالی که شتر خوب را به دو یا سه دینار میفروختند. بابت نبودن نقد، به من گفت که سی دینار در بصره بدهی و من با ضرورت قبول کردم، هرچند هرگز بصره را ندیده بودم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.