گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصر بخارایی

شادمانی را مقام آفرینش برتر است

مقصد دولت بلند و مرغ همت بی‌پر است

دل به غم بسپار و یاد خوشدلی کم کن که ما

در جهان تا بیشتر جُستیم شادی کمتر است

نقش سعد از لوح گردون پاک شد گر دیر باز

ثابت و سیار انجم را نحوست رهبر است

خاک بر گردون اگر این فتنه از تأثیر اوست

روی هفت اختر سیه گر این بلا از اختر است

همگنان چون لشکر آراسته، صف در صف‌اند

صفدر لشکرشکن چون شد؟ که دور از لشکر است

آب خضر ای دیده بر خاک ره افشان کین زمان

ماتم جمشید اعظم ثانی اسکندر است

اختیار دور گردون داور گردون پناه

آفتاب هفت کشور ظل‌حق مسعودشاه

عالمی را در فراق تو همی‌بینم خراب

«وین که می‌بینم به بیداری‌ست یارب یا به خواب»

نوبهاری را خزان افتاد در ایام تیر

زانکه تیری از قضا آمد سوی او ناصواب

خُود گو چون غنچه بی سرش بر باد رو

تیغ گو بی قبضهٔ او زهر خور بر جای آب

تیر را از خون دهان آلوده بینی زانکه بیش

تا ابد از دست شاهنشه نگردد کامیاب

بی تن روئین تن او جوشن ار چه رستم است

دم به دم برباد خواهد رفت چون درع سحاب

قبلهٔ ارباب دانش بود باب دولتش

همچو باب او نخواهد یافتن در هیچ باب

هرکه بر آتش نمی‌پیچید ز دود ماتمش

همچو زلف دلبران بادا قرین پیچ و تاب

سرو باغ ملک را در خاک پنهان کرده‌اند

گوهر سیراب را با خاک یکسان کرده‌اند

گر نگرید در فراقش چشم من بی‌فایده است

ور زبان یادش نیارد در دهن بی‌فایده است

ماتم شاه است زلف دلبران باید برید

یوسف از چَه بر نمی‌آید رسن بی‌فایده است

پادشه بر باد شد، خاک سیه بر فرق مُلک

شمع روشن نیست، تشویش لگن بی‌فایده است

مردن ناوقت او وقت مرا برهم زده است

تا تو را دل در نیاید کس، سخن بی‌فایده است

زرع را گر نارسیده باغبان خواهد درود

دانه افشاندن بر اطراف چمن بی‌فایده است

روح اگر از اتصال تن نیابد بهره‌ای

جان نازک‌طبع در زندان تن بی‌فایده است

شاه ما در بوستان خلد منزل کرده است

دست خود در گردن رضوان حمایل کرده است

یاد باد آن خط مشکین بر مه تابان او

یاد باد آن ماه مهرافروز نورافشان او

یاد باد آن بر زمین چون سرو بستان رفتنش

یاد باد آن بر سمند بادپا جولان او

رفت آن شاهی که چون خوان گستراندی روز بار

از حمل بریان نهادی آسمان بر خوان او

چون دوال کیش بستی بر میان جوزا صفت

دشمن بدکیش گشتی در زمان قربان او

هر زمان که سرو از نیزه بودی گُل ز خون

لاله‌زاری بشکفاندی غنچهٔ پیکان او

آسمان را بر سر تیرش ترازو گشته است

گر گواهی عدل می‌خواهی ببین میزان او

ای روان پاک لطف ایزدت پیوسته باد

خاک تربت زیر پهلو هر دمت گلدسته باد