گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصر بخارایی

ای باده چو یافتی تو بویش

بر خیز شبی به جست و جویش

هرسو چو سگان به بوی او دود

باشد که گذر کنی به سویش

چون گرد برآمد از وجودم

بردار مرا ببر به کویش

در گلشن دولتش فرود آی

در گل بنگر تو رنگ و بویش

خاموش ز گفت و گوی بشنو

از بلبل مست گفت و گویش

آن سرو که برکنار جو رُست

آب رخ ماست آب جویش

او زیست به خوی ما ندارد

ناچار همی‌زیم به خویش

صد جان و نوالهٔ کبابش

صد عقل و پیالهٔ سبویش

وابستهٔ روی تا نگردی

بربسته به حلقه‌های مویش

از غیرت عاشقان بیندیش

زنهار نظر مکن به رویش

از شرم به پشت پای خود بین

و آهسته به گوش جان بگویش

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

گر سرّ رموز غیب‌ دانی

حل کردن این لُغز توانی

حل شد ز تو عقده‌های عالم

چون مه تو به عقده در نمانی

ای با دل و جان غم تو در خور

چون عشق به موسم جوانی

جان بر قد نازکت فشاندن

خوشتر ز حیات جاودانی

هجران توام هلاک جان است

نی من غلطم، مرا تو جانی

رویت مه آسمان حسن است

عشق تو بلای آسمانی

دل چون اَرَنی به روی تو گفت

بشنید ز غمزه لَن‌تَرانی

من با تو به دوستی همانم

با من ز چه رو تو ناهمانی

یک لحظه مرا به خویشتن خوان

تا کی چو سگ از درم برانی

در عشق فنای ما یقین شد

ای عقل هنوز در گمانی

گر چهرهٔ عاشقان ببینی

این نکته چو آب زر بخوانی

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

ما ز آتش دل همی‌گدازیم

چون شمع به سوز عشق سازیم

ما فتنه به حسن کس نگشتیم

حیران کرشمه، مست نازیم

از ما مطلب ره حقیقت

سر تا به قدم همه مجازیم

در پیش مُقامران چالاک

با داو دغا و مهره بازیم

داریم به خدمتش نیازی

وز هرکه جز اوست بی نیازیم

نبود به نماز اگر حضورش

صد غسل کنیم و بی‌نمازیم

اکنون که به دست شه فتادیم

گر باز بدیم شاهبازیم

آزاده چو سرو در جهانیم

زان راست‌رویم و سرفرازیم

گر در ره دوست تیغ بارد

ما پا نکشیم و سر ببازیم

وان نرگس مست را بمیریم

وان غمزهٔ شوخ را بنازیم

مطرب بنمای راه عشاق

تا پردهٔ عشق را نوازیم

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

روی تو و زلف‌‌های درهم

جمع آمده دین و کفر با هم

خورشید رخ تو نیزه‌بالاست

زلف تو به روز و شام پرچم

در لعل تو کو چو نیم ذره‌ست

صد کان لطافت است مُدغم

یک دانه به کام دل نخورده

در دام تو اوفتاده آدم

چشم تو خدنگ غمزه انداخت

از فتنه خراب گشت عالم

هر چند که کم زدی تو ما را

شمشیر بلا نمی‌زند کم

هر تیر قضا که بر دل آمد

از دست غم تو بود محکم

دل با غمت از جهان شد آزاد

ای شادی من غلام این غم

محروم بمرد جان بر این در

با راز تو دل نگشت محرم

پوشید سیاه چشم گریان

بنشست ز مرگ جان به ماتم

گر من بزنم دمی دم از عشق

آید به دلم خطاب هر دم

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

ما رند و سبوکشیم و قلاش

بگرفته به سر سبوی می فاش

آشفتهٔ ساقیان سرمست

دیوانهٔ شاهدان جماش

در نقش بتان نشان توان یافت

از صورت بی‌نشان نقاش

گر خرمن مه دهند بر باد

ور سنبلهٔ فلک شود جاش

بر من به جوی چو مست باشم

بنشسته میان بزم اوباش

من بر در میکده به مژگان

جاروب همی‌کشم چو فراش

پرسید ز شور و فتنهٔ عشق

هر کس که به عقل کرد کنکاش

من از دل خسته می‌خروشم

زاهد تو درون ریش مخراش

گر نیکم و گر بدم تو شو نیک

گر ناخوش و گر خوشم تو خوش باش

هر شب ز فراق روی دلبر

بر صفحهٔ زر شوم گهرپاش

گوئیم به خاک پایش این رمز

هرگه که زنیم بوسه بر پاش

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

ای حسن تو آفتاب تابان

روشن به رخت ستارهٔ جان

پیدا شده‌ای چو مهر در دل

چون ذره ز چشم عقل پنهان

گفتیم و شنید با تو حرفی

کز گفت و شنید خارج است آن

هر گل که شکفت در بهاران

گشتیم بر او هزار دستان

تا کی سخن از قدیم و مُحدث

تا چند غم وصال و هجران

تا چند ز بیم نار و دوزخ

تا چند امید باغ رضوان

در عشق و جنون بسی فنون است

برتر ز تعقل سخندان

بندست عقال‌ عقل، بگسل

تا گرد کنی میان میدان

بر عرش رود بُراق عرشی

چون گرد بدن شود پریشان

زان نور محمدی برآید

در قرب حق و رضای رحمان

در عشق طلب تو نقش هر چیز

کز لطف شده‌ست آینه‌سان

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

از بس که لبت شراب داده

چشمت همه دل به خواب داده

ابروت کمان گوشه گشته

زلف تو کمند تاب داده

بر دل زده چشم تو ز مژگان

هر لحظه سنان آب داده

گرد لب لعل خط کشیده

شکر همه با غراب داده

جانم ز برای چشم مستت

از گوشهٔ دل کباب داده

ما را به وصال وعده کرده

می خورده، به ما سراب داده

دردی به نهاد ما نهاده

گنجی به دل خراب داده

بی روی تو کو بهشت جان است

هجران توام عذاب داده

بر درد سر فراق چشمم

از اشک روان گلاب داده

بفروخته‌ام جنان به یک جو

وان را به شراب ناب داده

هر گه که سؤال عشق کردم

در حال دلم جواب داده

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

پوشیده نماند عشق در دل

پنهان نشد آفتاب در گل

گل بود شد آینه، دل از عشق

هان تا نشوی ز عشق عاقل

بی صدق به عشق ره نیابی

در حق نرسی ز راه باطل

حکمی که ز حق رسد نباشد

موقوف مبادی و مسایل

بی‌دوست نبود هیچ آسان

با یار نماند هیچ مشکل

در بند اصابع یدالله

سر رشته مُدبّر است مُقبل

ما حاصل عمر صرف کردیم

در عشق نبود هیچ حاصل

زاهد مسپر ره تصرف

بگذر ز خود و برس به منزل

زین بند تو در سمند همت

دل از بد و نیک خلق بگسل

ناصر چو ز عشق می‌زنی دم

بگشای زبان، بگوی از دل

هرچند که من خموش گردم

هر لحظه نهان بر‌آید از دل

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

ما تربیه‌ایم و عشق استاد

در مذهب ما بدوست ارشاد

هر چند که زیرکی تو ای عقل

صیدی و تو را قضاست صیّاد

تقدیر چو نقش کعبتین است

بی‌نقش نباخت هیچ نرّاد

صد نکتهٔ عشق فهم کردیم

بی‌طبع سلیم و ذهن وقّاد

بیرون ز مزاج آب و خاکیم

بر گل بنهاده‌ایم بنیاد

نه عقل، نه جان، نه علوی و سفل

نه جزو، نه کل،‌ نه آدمیزاد

از محنت جان نمی خورم غم

وز شادی تن نمی‌شوم شاد

هر دم دمِ سرد می‌برآرم

دردا که که گذشت عمر بر باد

چون شمع زبان خود بریدم

برداشت زبان عشق فریاد

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی

دوشینه میان بحر افکار

یعنی که به خاطر گهربار

غواصی درّ عشق کردم

صد غوطه میان بحر خونخوار

افتاد به دست من گهرها

الحق همه همچو درّ شهوار

در شام سواد گشته روشن

مانند ستارگان سیار

ناصر سخن تو همچو درّ است

درّی‌ست ولیک هر یک اشعار

آن گه به بها رسد که او را

در گوش قبول خود کند یار

گیرد ره بحر حود گهر به

چون نیست گذر به گوش دلدار

آن دُر ز برای گوش یار است

نی از پی منکران اغیار

آن را ز گهر چه سود، لیکن

چون او شبه را بود خریدار

انصاف ببخش منکران را

یا توبه بده خدا ازین کار

در مکتب عشق اهل معنی

این بیت همی‌کنند تکرار

گر بی‌خبری خبر ندارد

ز آئینهٔ عشق و نور دلدار

عشق آینه‌ای‌ست لایزالی

از زنگ وجود غیر خالی