گنجور

 
ناصر بخارایی

در دیار غربتم، از درد یار اندیشه کن

رو ز کار افتاده بین، از روزگار اندیشه کن

عشق کاری مشکل است، ای دل مکن انکار اگر

کاردانی، اول از پایان کار اندیشه کن

گر هزاران داستان باشد چو بلبل دم مزن

تا برآری یک نفس، اول هزار اندیشه کن

بادهٔ صافیِ وصلی نیست بی درد فراق

دل منه بر دور هستی، از خمار اندیشه کن

صحبت خوبان میسر نیست بی طعن رقیب

برگ گل چیدن اگر داری زخار اندیشه کن

ای صبا ما همچو آب آئینه‌ای داریم پاک

تا نانگیزی میان ما غبار اندیشه کن

ناصر از چنگ فراقت تا به کی نالد چو نال

صبح و شام از ناله‌های زیر و زار اندیشه کن