گنجور

 
ناصر بخارایی

بگیر ملک خراب دل و عمارت کن

به تخت ناز نشین، بر بتان امارت کن

چه حاجت است که خنجر به خونم آلائی

به نوک غمزهٔ خونریز خود اشارت کن

تو را به ملک دل، ای ترک مست، رحمی نیست

به زخم تیر گرفتی، بسوز و غارت کن

اگر به خاک شهیدان عشق برگذری

مرا که کشتهٔ عشق توام زیارت کن

به نقد حسن دلِ بیدلان به دست آور

کنون که یافته‌ای مایه‌ای، تجارت کن

مرا ز گرمی دل جان رسیده است به لب

به غمزه نیش زن و دفع این حرارت کن

اگر سجود به پیش بتان هوس داری

نخست ناصرا ز ابریق می طهارت کن