گنجور

 
ناصر بخارایی

گر مرد راه عشقی، لاف وجود کم زن

بی جان و دل سفر کن، بی پا و سر قدم زن

سرگشته چند گردی در وادی تحیر

با قبله‌ای مجاور، هان تکیه بر حرم زن

گر ملک عشق خواهی، تا گرددت مسلم

رو کوس رب هب لی، در عالم عدم زن

از پرتو جمالش، خود را چو عود سوزان

وانگه چو صاف گشتی، رو سکه بر درم زن

گر نرد درد او را، خواهی که پاک بازی

در داو بی‌نیازی، هر دو جهان به هم زن

خاکستری اگر تو، در خاک تیره مانی

خواهی که شعله گردی، بر آسمان علم زن

تا کی همی‌نویسی، اسرار عشق ناصر

سوزی ز آتش دل، در کاغذ و قلم زن