گنجور

 
ناصر بخارایی

چون تیره و تنگ است دل، در وی نسازم مسکنش

نور است او، جا می‌دهم در هر دو چشم روشنش

گر عمر من باقی بود، روزی به کوی او رسم

ور بخت من یاری کند، افتد وصالی با منش

بی او تنم از لاغری چون رشتهٔ یکتا شده است

ای کاشکی ره یافتی آن رشته در پیراهنش

آن مه که خورشید فلک، از روی او شد خوشه چین

باشد رخ صاحبدلان، چون برگ کاهِ خرمنش

من خون خود کردم بحل، گر او به تیغم می‌کشد

نبود ادب گر خون من، باری بود بر گردنش

تا در تنش می‌بنگرم، نازکترست از جان من

من جان به منت می‌دهم، کز جان من باشد تنش

بی دوست ناصر عاشقان صبر از ضرورت کرده‌اند

گر دسترس باشد تو را دستی بزن در دامنش