گنجور

 
ناصر بخارایی

گر تو داری به عاشقان اقرار

هر چه جز عاشقی‌ست هیچ انگار

دل که از درد دوست خالی ماند

پیش سگ افگنش که شد مردار

هر که اندر شمار جانان نیست

سبحه در دست او بود زنار

سر اگر پیش بت سجود کند

نیست نقصان چو دل بود با یار

بد بود روی کرده در مسجد

وز درون گشته ساکن خمار

هرکه بر وصل دوست عشق آرد

ز آن‌چنان عشق گو کن استغفار

غرض ما مراد جانان است

عاشقان را به وصل و هجر چه کار

نیست عشق آنچه در بیان آید

فرق باشد ز دیده تا گفتار

گر چه اظهار عشق از عشق است

عشق ظاهر نگردد از اظهار

گر همه عمر وصف عشق کنیم

گفته باشیم قطره‌ای ز بحار

زان دهان است گفتهٔ ناصر

سایه گوید ز نور خود ناچار