گنجور

 
ناصر بخارایی

تا نگفتی سخنی نقش دهان هیچ نبود

تا نبستی کمری شکل میان هیچ نبود

تا نخندید لب لعل تو بر گریهٔ من

در تن خاکی من گوهر جان هیچ نبود

تا مرا مهر تو چون دزه پدیدار نکرد

از هواداری من نام و نشان هیچ نبود

تا نزَد موج ز بحر کرمت بهر وجود

در زوایای عدم کون و مکان هیچ نبود

در ازل پرتو مهر تو جهان را جان داد

ور نه ای جان جهان،‌ جان و جهان هیچ نبود

جان به لعل لب تو دادم و بوسی ستدم

به جز این مایه مرا سود و زیان هیچ نبود

کار حسن از قد و بالای تو تا راست نشد

به دو چشم تو که از فتنه نشان هیچ نبود

تا نقاب از رخ گل باد صبا بر نگرفت

نالهٔ بلبل و فریاد و فغان هیچ نبود

تا نسیمی ز گل وصل تو ناصر نشنید

همچو سوسن سخن رطب لسان هیچ نبود