گنجور

 
ناصر بخارایی

هر چه نه عشقست همه کافری‌ست

سجده که بی‌صدق بود بتگری‌ست

این سر اگر در قدم او رود

سلطنت این سری و آن سری‌ست

ز آتش او هر چه که داری بسوز

چهره چو زر کن، چه غم بی زری‌ست

عاشق او گر تو نباشی، مباش

ماه مرا هر دو جهان مشتری‌ست

عزت باز از پی آن خامُشی‌ست

خواری بلبل ز زبان آوری‌ست

درد همی‌باید و نی گفتگوی

عشق نه دربند سخن گستری‌ست

ناصر اگر اهل دلی جان بده

ور ندهی مذهب تن پروری‌ست