گنجور

 
سیدای نسفی

خانه بر دوشم پریشان کو وطن دارد مرا

بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا

غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم

روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا

حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم

من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا

نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان

باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا

همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام

بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا

سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار

دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا

می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس

این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا

گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار

تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا

سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش

خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا