گنجور

 
سیدای نسفی

برده دل را از بر من نونهال تازه‌ای

کرده‌ام بیعت به دست خردسال تازه‌ای

کرده دوران آستانم را زیارتگاه خضر

بر سرم تا آمده صاحب‌کمال تازه‌ای

دیده‌ام شمعی که چون پروانه می‌سوزد دلم

دارم از آغوش فانوسش خیال تازه‌ای

بی‌سرانجامم ندانم کارم آخر چون شود

دارم ای هم‌صحبتان امروز حال تازه‌ای

هر که در کویش مرا از تیره‌بختی دید و گفت

آمده از هند اینجا خاکمال تازه‌ای

سیدا آیینه‌ام گردید چون تصویر محو

کس ندیده اینچنین حسن و کمال تازه‌ای